رمان معشوقه من جلد دوم
نویسنده : سلنا شمس
قیمت : 33000 تومان
رمان معشوقه من جلد دوم
پشت در نشستم و با گریه از خدا خواستم منو از اینخلافکار ها نجات بده ... بعد از یک ساعت گریه کردنبه گوشه ایی زل زدم و عمیق تو فکر فرو رفتم. .. با چیز های ی که تا الان فهمیدم اینو آدم دزد و خلافکارن... و حتی ممکنه آدم کش هم باشن تو من بهشون توجهکردم که اسلحه داشتن. .. با فکر کردن به نویان کمی امید وار شدم ... یعنی ممکنهاون منو پیدا کنه و از دست این ادم ها نجاتم بده... نمیدونم چی شد که یهو یاد حرف های نویان افتادم... دقیقاً نیم ساعت بعد امدنش از ماموریت منو دزدیدن چون فکر می کردن دکترم. .. نویان گفت قلب رئیس مافیا رو هدف قرار گرفته ولیچون برگشت تیر به سمت راست سینش برخورد کرد. .. و گفت اگه دیر تر از یک ساعت عمل نشه مردس ... ناباور نگاهمو از اون گوش ه گرفتم و اروم با خودم زمزمهکردم: _ پ ... پس ... رئیسی .. که .. نویان .. بهش .. شلیککرده .. رسامه ؟ با خودم گفتم حتماً اشتباه کردم ولی هر جور که بهش فکر می کردم جواب همون بود ... با استرس از روی زمین بلند شدم و شروع کردم به در زدن: _ من میخوام از ا ینجا برم ... صدامو میشنوید ؟ داد می زدم و با دست به در می کوبیدم تا شاید تصمیمبگیرن ولم کنن ... چند دقیقه بعد در باز شد و میثم باعصبانیت به سمتم امد و گفت: _ چه مرگته چرا خونه رو گذاشتی رو سرت _ من دکتر نیستم ... بزار برم توروخدا _ یک ساعت پیش حرف زدیم. . اگه میخوای از اینجابری باید زودتر حال رسامرو خوب کنی _ گفتم که دکتر ن. .. قبل از اینکه حرفمو ادامه بدم گفت: ، _ اینو صد دفعه گفتی ... ولی با کارت نشون دادی کهمتخصص هستی. . پس باید تا اخر باشی ... الانم باید بهرسام سر بزنی سرمش تموم شده ساکت بهش نگاه کردم که در رو باز کرد و بهش اشارهکرد راه بیفتم .. تقصیر من بود نباید رسام رو عملمیکردم. . ولی نمیتونستم بی خیالش بشم بلاخره اونم آدمه و دلم نمیادمسبب مرگ کسی باشم ... به سمت اتاق رسام رفتم. .. وارد اتاق شدم و سرمشو عوض کردم. . الان د یگه بایدبه هوش می امد ولی نمیدونم چرا اینجوری شد. . بانداژشو باز کردم و با دستمال و آب خون خشک شدهدور زخمشو پاک کردم. .. مشغول پاک کردن خون بودم که حس کردم انگشت هایدستش تکون خوردن ... بهش دقت کردم که فهمیدم دارهبه هوش میاد. . دستمو توی آب سرد بردم و بعد از خیس شدن دستم آرومروی صورتش کشیدم که چشم هاشو باز کرد. ... باورنمی کردم مردی که نویان میخواست اونو بکشه پیشمه. .. هر بار با یاد آوری خرف های نویان بیشتر ازشون میترسیدم ... نویان می گفت دختر های کم سن و سال روقاچاق می کردن. .. اگه منم با او ن دخترا ببرن چی ؟ با دیدن نگاه رسام یکمیازش فاصله گرفتم و گفتم: _ حالت خوبه ؟ درد داری ؟ با لب های خشک شدش گفت: _ خو... بم ... آب .. میخوام از سر جام بلند شدم و در اتاق رو باز کردم که نگاهم بهبادیگارد افتاد ... با اخم نگاهم کرد که گفتم: _ یه لیوان آب برای رسام بیار ... به خدمه هم بگو یهسوپ مقوی براش درست کن ن سری تکون داد و رفت ... چه خوب خیلی حرف گوش کنه ... در اتاق رو بستم و به سمت رسام برگشتم ... باندرو برداشتم و بهش نزدیک شدم که ببندم. . . بعد از بستن باند در اتاق زده شد که فهمیدم بادی گاردهچون فقط اون و خدمه در می زد ... لیوان اب رو ازشگرفتم که گفت: _ نیم ساعت دیگه سوپ آماده میشه _ ممنون در اتاق رو بستم و به سمت رسام برگشتم ... با اخمعمیق تو فکر فرو رفته بود ... کنارش نشستم و گفتم: _ آب میخواستی ؟ نگاهی تو چشم هام انداخت و بعد به لیوان نگاه کرد ودستشو به سمتم دراز کرد که بگیره که گفتم: خودم بهت میدم _ دست دارم لیوان آب رو از دستم گرفت و یکمشو خورد ... نگاهیبه سرم انداخت و گفت: _ اینو در بیار _ نمیشه باید تو دستت بمونه با اخم و صدای سردی گفت: _ گفتم در بیار با دیدن لجبازی هاش به درکی گفتم و سرم رو در اوردمکه در اتاق باز شد و میثم امد تو ... با دیدن رسام لبخندیزد و به سمتش امد.. "رسام" با دیدن میثم یه دستمو براش باز کردم که به سمتم امد وجوری که دردم نیاد منو بغل کرد و گفت: _ خوبی داداش ... درد ندا ری ؟ _ نه خوبم _ ببخشی نتونستم برات امکانات بهتری فراهم کنم _ همینشم زیادیه... چشم هامو با حس سوزش سینم بستم و سعی کردم آرومباشم ... چشمامو باز کردم که نگاهم به دختره چشم سبزافتاد. .. ازش ممنون بودم چون اگه اون نبود ممکنه منم الان نبودمو شنیدم امیر گفت پرستاره اما واقعاً کار بزرگی انجام داده. .. دختره نگاهی به میثم کرد و گفت: من برم سوپ آقا رو بیارم میثم سری تکون داد و دختره رفت ... رو به میثم گفتم: _ چجوری اوردیش که قبول کرد اینجا بمونه