رمان معشوقه من جلد دوم
نویسنده : سلنا شمس
ژانر : عاشقانه
قیمت : 33000 تومان
رمان معشوقه من جلد دوم
_ به بچه ها گفتم دکتر بیارید اما چون حال ت بد بوددختری که داشت وارد بیمارستان میشد رو دزدیدن واوردن بعد گفت من پرستارم با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: _ دزدیدی ؟ پس چرا انقدر آرومه _ کجاش ارومه از دیروز تا همین صبح باهاش جنگ ودعوا دارم تو خواب بودی تازه می گفت میخوام برم کهنشوندمش سر جاش _ دربارش تحقیق کردی ؟ _ اره خونشون زیاد از بیمارستان دور نیست خانوادهکوچیکی داره با یه برادر ناتنی ... ولی مشکل برادرشه _ چشه ؟ _ توی این دو روز فهمیدم برادرش همون سرگرد نویانهو اون بهت شلیک کرده. .. با اخم نگاهمو از میثم گرفتم و گفتم: _ نکنه خو اهرشو فرستاده جاسوسی _ نه داره در به در دنبالش میگرده و بچه ها میگن وقتیدزدیدنش یه مردی که انگار هم اونو شناخت ما رو دید ودوید سمتمون اما بهمون نرسید _ فکر می کنی برادرشه ؟ _ اره ... چون میگن داره دنبالش می گرده _ کارتو اوکی کردی ؟ اره بابا عم راً پیداش کنه _ خوبه چشم هامو بستم و تو فکر فرو رفتم ... عجب خر توخری شده ها. . یعنی شانس مارو حتماً باید خواهر نویان رو می دزدیدن. .. با صدای میثم چشم هامو باز کردم: _ من برم به کار ها برسم تو هم استراحت کن سر تکون دادم که میثم از اتاق بیرون ام د و همون موقعدختره با سینی دستش وارد اتاقم شد. .. به سمتم امد و سینی رو روی میز گذاشت ... بوی سوپاشتهام رو باز کرده بود ... کاسه رو توی دستش گرفت وبا پر کردن قاشق و چک کردن گرماش به سمتم اورد کهگفتم: _ خودم میخورم نمیتونی بخوری نباید زیاد تکون ب دی دستتو ... بخیه هات باز می شن با اخم دهنمو کمی باز کردم و سوپ رو خوردم ... اصلاخوشم نمی امد دختری تو کار هام دخالت کنه. . نگاهی بهش انداختم ... واقعاً دختر خوشکلی بود و چشم های خاصی داشت ... از اون چشم هایی که گاهیرنگشون سبزه و گاهی ابی. .. با دید ن نگاه خیرم سرشو به معنای چیه تکون داد کهلبخند ریزمو مخفی کردم و گفتم: _ میثم چی بهت گفت ؟ _ درباره ی ؟ _ رفتنت با ناراحتی نگاهشو ازم گرفت و گفت: قبول نکرد ... می گفت باید رسام اجازه بده چقدر خوشکل می گفت رسام ... با اینکه کسی غیر ازمیثم حق ن داشت بهم بگه رسام اما چیزی بهش نگفتم با چشم ها اشکی نگاهم کرد و گفت: _ تو حالت خوبه ... من هر کاری از دستم امد کردمبزار برم... سعی کردم بهش رو ندم و با اخم گفتم: _ فعلا اینجایی ... و تا وقتی من میگم جات اینجاس پسآروم بگیر و . . وسط حرفم پرید و با گریه داد زد: _ من اینجا نمی مونم... فرار می کنم پوزخندی زدم و گفتم: میتونی .. فرار کن اشک هاشو پاک کرد و از اتاقم بیرون رفت... فکر میکنه داد و فریادش منو میترسونه ... نمیدونی اگه حالمخوب بود چه بلای سرش می اوردم. .. دوباره چشم هامو بستم که باز حرف های گذشته یادم امد... وقتی بچه شیش ساله بودم و چشم انتظار به دنیا امدندختری که تو همون سن کم حس کردم دنیامه. .. چقدر روز شمردم و منتظرش موندم اما اخر رفت و منوبا دنیایی سیاه ول کرد ... بعد از رفتنش دوران زندگیخوبم هم تموم شد. .. تا ا لانم یادمه وقتی بابا امد و نفس رو ندید همه خونه روبهم زد ... مامان بهش گفت من نمیدونم ولی بابا سختبهش شک کرده بود. .. یک هفته گذشت و بابا فهمید کار مامانمه ... با چشم هایخودم دیدم چطور مامان رو به باد کتک گرفت و اخرمامان اسلحه رو از روی میز برداشت و م قابل چشمامخودکشی کرد ... تنها همدمم توی بچگیام ولم کرد و رفت ... اون به منفکر نکرد که ممکنه بدونش چی بکشم ... رفت و تنهامگذاشت. .. با حس باز شدن در اتاق نم چشم هامو پاک کردم کهصدای میثم امد: _ داداش حالت خوبه ... چرا چشمات قرمزه ؟ _ چیزی نیست نگ ران نباش _ مطمئنی ؟ _ اره ... دختره کجا رفت ؟ _ تو اتاقشه ... همه چی رو بهم ریخته و کلی گریه کرد ... _ لب تابمو بیار به سمت کشو رفت و لبتابمو بهم داد ... به دوربین اتاقشوصل شدم که نگاهم بهش افتاد ... روی زمین نشسته بودو گریه می کرد. .. اون گنا هی نداشت ولی وقتی وارد خونم شد نباید ازشبیرون بره ... معمولا همچین ادم هایی کشته میشن ولیاین دختر چون جونمو نجات داد نمیخوام اتفاقی براشبیفته. . لب تابمو خاموش کردم که میثم گفت: _ شب یه محموله داریم ... باید از الان برم و ممکنه فردابیام. . پرستارت و میارم پیشت و به بچه ها میگم دم درباشن سری تکون دادم و گفتم: _ باشه ... حواستو جمع کن مشکلی پیش نیاد _ خیالت راحت ... خداحافظ _ به سلامت بعد از رفتن میثم یه ربع نگذشته بود که صدای جیغدختره امد ... جیغ می زد و می گفت ولم کنید. .. با درد از روی تخت بلند شدم و با کمک دیوار به در اتاقمرسیدم ... بدنم کوفته بود و جای بخیه روی سینم خیلیدرد می کرد. ..