کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان معشوقه من جلد دوم

نویسنده : سلنا شمس

ژانر : عاشقانه

قیمت : 33000 تومان

رمان معشوقه من جلد دوم

در رو باز کردم که نگاهم به بادیگاردا و دختره افتاد... 
اونا میخواستن بیارنش پیشم ولی دختره جیغ می زد وقبول نمی کرد بیاد. .. 
 
با دیدنم هر سه تاشون بهم نگاه کردن که با اخم رو بهبادیگاردا گفتم:   
 
_ ولش کنید 
 
بادیگاردا ولش کردن که با چشم های اشکی بهم نگاه کرد... با همون اخم رو بهش گفتم:   
_ اینجا خونه خاله نیس ... این اخرین باره صدای جیغاتومیشنوم ... گم شو تو اتاقت 
 
با ناراحتی بهم نگاه کرد که این دفعه داد زدم:   
 
_ گم شو 
 
لرزی کرد و با ترس رفت تو اتاقش ... رو به یکی ازبچه ها گفتم:  
 
_ در اتاقشو قفل ک ن 
 
_ چشم آقا 
 
نگاهی به زخمم انداختم ... خون ریزی کرده بود ... آرومو با درد طاقت فرسایی برگشتم تو اتاقم و دستمالیبرداشتم. ..  
 
از شدت درد نمیتونستم خون  رو پاک کنم ... آروم رویتخت خوابیدم و باند رو روی زخم گذاشتم و کمی فشارشدادم تا خون نیاد. ..  
نیم ساعت گذشت داشتم ضعف می کردم از خون ریزیکه در اتاقم باز شد ... با درد چشم هامو باز کرد مکهنگاهم به دختره افتاد. ..  
 
با دیدنم هینی کشید و با نگرانی به سمتم ا مد که با اخم ودرد گفتم:   
 
_برای چی امدی ... برو تو اتاقت 
 
_ خون ریزی کردی ... چرا صدام نزدی  ؟ 
 
_ گفتم برو بیرون ... چیزی ازت نمیخوام 
 
_ وظیفمه...  
 
بدون توجه به اخمم خونه روی زخم رو پاک کرد کهاخی گفتم ... خیلی درد داشتم و تمام بدنم عرق کرده بود
 . ..
 
ن گاهی به زخمم انداخت و با اخم گفت:   
_ یکی از بخیه هات باز شده ... چرا از جات بلند شدی  ؟ 
 
_ به خاطر جیغ های بعضیا 
 
سرشو پایین انداخت و گفت:   
 
_ بدون مسکن نمیتونم برات بخیه بزنم ... بخصوصالان که زخمت التهاب داره. ..  
 
_ بزن کارت نباشه 
 
_ آخه. ..  
 
وسط حرفش با اخم گفتم:   
 
_ بخیه رو بزن تحمل می کنم 
 
با دو دلی به سمت وسایل رفت .... چشم هامو بستم کهچند لحظه بعد درد زیادی احساس کردم ... رو تختی روبا دست سالمم فشردم و نفس عمیقی کشیدم. ...  
با تموم شدن کارش دور زخم رو تمیز کرد و رفت سراغباند ... دور زخم ر و بانداژ کرد و گفت:   
 
_ احساس ضعف میکنی ؟ 
 
_ اره 
 
_ میخوای برات سرم بزارم ؟ 
 
_ نه نمیخوام 
 
" هیوا"   
 
به بادیگارد ها گفتم به خدمه ها بگن یه چیزی برای رسامدرست کنن بخوره ... روی صندلی کنار تخت خوابشنشستم و بهش نگاه کردم. ..  
 
زیر چشماش گود شده بود و لبا ش خشک شده بودن... 
دستمو روی پیشونیش گذاشتم که حس کردم کمی تب داره
 . ..
حوله کوچک سفید رنگی رو خیس آب سرد کردم و رویپیشونیش گذاشتم ... کمی چشم هاشو باز کرد و بهم نگاهکرد. ..  
 
_ چقدر طول میکشه تا حالم خوب بشه ؟ 
 
_ یک هفته ... اگه از جات تکون نخوری 
 
نگاه شو ازم گرفت و چشم هاشو بست ... بعد از پایینامدن تبش خدمه شام من و رسام رو برامون توی اتاقاورد. ..  
 
_ رسام 
 
چشم هاشو باز کرد که ادامه دادم:   
 
_ شام اوردن 
 
_ نمیخوام 
 
_ نمیشه باید یه چیزی بخوری 
 
کاسه سوپ رو برداشتم و کنارش روی تخت خوابنشستم ... چند با لشت زیر سرش گذاشتم و چند قاشقسوپ به خوردش دادم. ..  
 
_ شامت سرد شد 
 
_ اشکال نداره تو بخور 
 
بعد از تموم شدن شام رسام از کنارش بلند شدم و رویصندلی نشستم تا شامم رو بخورم. .  
 
" رسام"   
 
با صدای سینی نگاهی به دختره انداختم ... بشقابش تغریباً کامل بود و داشت  سینی رو می برد که گفتم:   
 
_ شام خوردی ؟ 
 
_ اره 
 
با تعجب گفتم:   
 
_ کجا رو 
 
سینی رو کمی نزدیکم کرد و گفت:   
 
_ اینها. ..