رمان معشوقه من جلد دوم
نویسنده : سلنا شمس
ژانر : عاشقانه
قیمت : 33000 تومان
رمان معشوقه من جلد دوم
هر چقدر گشتم چیزی پیدا نکردم ... رفتم سمت سینیصبحانه که نگاهم به چاقو خورد ... با ترس و دو دلیچاقو رو برداشتم و بهش خیره شدم. .. آدم شجاعی نبودم ولی با فکر کردن به عقد چشم هاموبستم و چاقو رو روی رگ دستم گذاشتم ... فکرم بهسمت بابا و مامان گشیده شد که اشکام ریختن. .. اشک هامو پاک کردم و یخورده چاقو رو روی رگ هامفشردم که با حس سوزش در اتاق با شدت باز شد و رسامبا عصبانیت و چشم های قرمز به سمتم امد. .. قبل از اینکه بفهمم چی شد دستشو بلند کرد و یه سمتصورتم سوخت ... چون کارش یهویی بود روی زمین افتادم. .. میخواست سمتم بیاد که میثم جلوشو گرفت و سعی کردآرومش کنه ... رسام داد می زد و سعی می کرد از میثمجدا بشه ولی میثم سفت جلوشو گرفته بود. .. با گریه دستمو روی صورتم و جای سیلی گذاشته بودم وآر م گریه می کردم ... دستم سوز می داد ولی آسیبجدی ندیده بودم. .. چند دقیقه بعد رسام آروم شد و میثم رو از اتاق بیرونکر د و در رو قفل کرد ... به سمتم امد که با ترس تویخودم مچاله شدم . . دست سالممو گرفت و منو از روی زمین بلند کرد ... منوروی تخت نشوند و رفت سمت حمام ... چند ثانیه بعد باباند به سمتم امد. .. روی زمین مقابلم روی دو زانوهاش نشست و دستموبست ... به کاراش خیر ه بودم که با دقت و اخم مشغولبستن دستم بود. .. بعد از تموم شدن کارش نگاهش روی صورتم خیره موند... نگاهش دقیقاً روی جای سیلی بود ... با اخم گفت: _ من تا حالا دستمو روی دختری بلند نکردم ... ولی تومجبورم کردی کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت: _ عقد م ی کنیم ولی من کاری بهت ندارم و قرار نیساتفاقی بینمون بیفته... با بهت بهش نگاه کردم و گفتم: _ پ .. پس .. چرا .. عقد وسط حرفم پرید و با اخم گفت: _ اینو بعداً میفهمی ... الان به اسما میگم آمادت کنه ... صبحانتم بخور از اتاق بیرون رفت و در رو بست. .. به نقطه ایی خیرهشدم و به این فکر می کردم که منظورش از عقد چیه... نکنه بهم دروغ میگه و میخواد بلایی سرم بیاره ... باصدای باز شدن در سرمو بالا اوردم ... دختری تغریباً هم سن و سالم با لبخند وارد اتاق شد: _ سلام عزیزم خوبی .. من اسما هستم _ سلام... منم هیوام _ قراره برای اماده شدن کمکت کنم ... صبحانه خوردی ؟ _ میل ندارم _ آقا رسام تاکید کردن صبحانتونو بخورید بعد از خوردن صبحانه که به اجبار رسام بود یه دوشیگرفتم و لباس هایی که اسما بهم داد رو پوشیدم... روی صندلی نشستم که اسما مشغول خشک کرد ن موهایبلندم شد ... بعد از تموم شدن کارش گفت: _ آرایشتو چجوری دوست داری ؟ _ آرایش برای چی ؟ _ آقا گفت ... البته بدون رژ و آرایش ساده که یه رژصورتی برات میزارم _ من آرایش نمیزارم _ هیوا توروخدا برای من مشکل درست نکن ... منبرات یه ارایش ساده میزن م و میرم خوشت نیومد پاک کن با اخم بهش گفتم: _ که اینطور ... برام ارایش غلیظ میزنی اسما با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: _ حالت خوبه ؟ اون بیرون پر مرده و آقا خیلی حساس ه _ مهم نیس ... برام رژ قرمز میزنی... مهم ترین اینه _ ولی آقا. .. وسط حرفش پریدم و گفتم: _ زود باش اسما داری معطل می کن ی اسما ساکت شد و بدون حرف اضافه مشغول ارایشکردن صورتم شد.... چند دقیقه بعد کارش تموم. .. موهامو باز کردم و دستی بهش زدم که اسما نگران نگاهمکرد و گفت: _ هیوا ... از کارت مطمئنی ؟ _ اره ... بریم شال سفید رنگی روی سرم انداختم و بی خیال چادر شدم... رسام و میثم با مردی که فکر کنمعاقد بود حرفمیزدن و دور سالن پر بادیگارد بود. .. به سمت رسام قدم زدم ولیچون بهم پشت کرده بود منونمی دید... میثم که مقابلم بود با تعجب بهم خیره شد وچیزی به رسام گفت که رسام به سمتم برگشت. .. رسام نگاهی به سر تا پام انداخت و خیره لبای سرخمموند ... با اخم به سمتم امد و بدون حرف دستمو کشید ومنو دنبال خودش توی اتاق برد. . . همین که وارد اتاق شدیم در رو بست و منو به در اتاقکوبوند ... با یک دستش بازومو می فشرد و دست دیگشوروی در گذاشته بود. .. فاصله بین صورت هامون چند سانت بیشتر نبود ... رسامبا اخم و عصبانیت توی چشم هام نگاه کرد و غرید: _ این ارایش چیه ... موهاتو چرا ریختی بیرون ... ها ؟ ها آخر رو با صدای بلندی گفت جوری که از ترس برایچند لحظه چشم هامو بستم... دستمالی از جیب کتش در اورد و رو بهم گرفت و گفت: _ رژ لبتو پاک کن _ پاک نمیشه _ یعنی چی پاک نمیشه _ بیستو چهار ساعتیه ... پاک نمیشه _چادرت کو ... چرا نپوشیدی ؟ سرمو پایین انداختم که بازوم رو با دستش فشرد و گفت: _ من هر چی باشم بی غیرت نیستم که اجازه بدم زنم باهمچین ریختی بین مردا باشه با اخم گفتم: _ هنوز زنت نشدم جو گیر نشو پوزخندی زد و گفت: