رمان معشوقه من جلد دوم
نویسنده : سلنا شمس
ژانر : عاشقانه
قیمت : 33000 تومان
رمان معشوقه من جلد دوم
_ فکر نکن عاشقتم که میخوام باهات عقد کنم ... من بهخاطر کارم مجبورم عقدت کنم وگرنه کارت با یه گلولهحله با دیدن پوزخندش و شنیدن حرفاش بغض کردم ... سعی کردم بغضمو قورت بدم ولی چشم هام پر اشک شدن. . نگاهمو ازش گرفتم که گفت: _ چادرتو سر می کنی و دنبالم میای ... سرتو پایینمیندازی جوری که اون کوفتی که به لبات مالوندی تو دیدنباشه بعد از تموم شدن حرفش از اتاق بیرون رفت. .. " رسام" با عصبانیت از اتاق بیرون رفتم که نگاهم به بابا و رهاافتاد ... رها با دیدنم اخم کرد و به سمتم امد ... سرد بهشنگاه کردم که خودشو تو بغلم انداخت و گفت: _ رسام چطور میتونی اون دختره رو عقد کنی ... مگهقرار نبود با هم ازدواج کنیم ؟ رهارو از خودم جدا کردم و گفتم: _ عقد کار یه ... چند روز دیگه طلاقش میدم ... انقدر همبهم نچسب از کنارش رد شدم و رفتم پیش بابا ... با دیدنم لبخندریزی زد که اجباری رفتم تو بغلش ... سه ساله همدیگهرو ندیدیم و با اینکه ازش خوشم نمیاد ولی به هر حالپدرمه و باید بهش احترام گذاشت. .. اونو مقصر فوت م امان میدونم ولی اون برام کم نگذاشت... منم حس میکنم مامان به خاطر عشقش بی خیالم شد وخودکشی کرد. .. اون بهم فکر نکرد ... که ممکنه چی به سرم بیاد وراحت خودشو خلاص کرد برای همین زیاد با بابا بدنبودم. .. با صدای بابا از فکر بیرون امدم: _ دختره رو میشناس ی ؟ _ خواهر نویان لبخندی زد و گفت: _ دختر کم بود با خواهر دشمنت ازدواج می کنی ؟ _ برای نشوندن نویان باهاش عقد میکنم _ خوبه ولی رها رو که فراموش نکردی ؟ پوف کلافه ایی کشیدم و گفتم: _ نه _ خوبه ... موفق باشی سر تکون دادم و رو به میثم گفتم: _ همه چی اوکیه ؟ _ اره _ شناسنامه ؟ شناسنامه رو از جیب کتش در اورد و رو بهم گرفت... از دستش گرفتم و بازش کردم ... دقیقاً عین اصلی بود .. نگاهی به اسم فامیل انداختم که شوکه شدم ... هیواسپهری ... با تعجب و ناباوری به میثم نگاه کردم که گفت : _ چی ش ده ... اشکالی داره ؟ _ این .. اسمش .. هیواس ؟ _ اره هیوا سپهری ... پدر و مادرشم سیوان و نفسسپهری بابا با دیدن صورت پر از تعجبم بهم نزدیک شد و گفت: _ چیزی شده ؟ میثم خواست حرفی بزنه که گفتم: _ نه ... همه چی اوکیه به عقب برگشتم که نگاهم به هیو ام افتاد ... یعنی ممکنه... بعد از بیستو دو سال. .. انگار گریه کرده بود چون چشم هاش قرمز شده بودن... باید مطمئن می شدم همون هیواست که تمام این سال هااسم و یادش تو دلمه. . دستشو گرفتم و اونو به سمت صندلی ها راهنمایی کردم... کنار هم نشستیم که عاقد شروع کرد. .. " هیوا" هیچی از حرف عاقد نفهمیدم ... رسام تموم این مدتدستمو گرفته بود تو دوست مردونش و من آروم گریه میکردم. .. حرف های رسام تو اتاق بد جوری ناراحتم کردن... قران رو روی پاهام گذاشته بودم و به جلدش نگاه میکردم و اشک هامو پاک می کردم. .. با ح س فشردن دستم توسط رسام نگاهمو بهش دوختم کهفهمیدم وقت بله گفتنه ... با صدای خش دار از گریه تویچشم های عسلی رسام زل زدم و بله ایی گفتم. . میثم و چند تا از خدمتکار ها و بادیگارد ها دست زدن... بعد از بله رسام چند تا صفحه رو امضا کردیم و من بلافاصله رفتم ت و اتاقم .. . در اتاقمو بستم و چادرمو در اوردم ... رفتم توی حمام وبعد از در اوردن لباس هام دوش اب رو باز کردم وروی زمین نشستم. .. دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و با صدای بلندی بغضمشکست ... هق هق می کرد م و از ته دلم به این سرنوشتم زار می زدم. .. دلم می خواست بمیرم ... نمیدونم چقدر تو حموم گریه کردمکه آب سرد شد و از سرمای زمین شروع به لرز کردم . .. دستمو روی شیر آب گذاشتم و به سختی بلند شدم... دوش رو بستم و حوله کوچیکی که تو حمام بود روبرداشتم و دور خودم پیچوندم. .. سرم گیج می رفت و نمیتونستم راه برم. .. با صدای درحمام نگاهمو به رسام دوختم که بهم زل زده بود ... بااسترس حوله رو سفت گرفتم و داد زدم: _ برو بیرون اما رسام بدون توجه به فریادم به سمتم امد و گفت: _ برای چی برم بیرون ؟ نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: _ زنمی ... مال خودمی دوست دارم نگاهت کنم با بغض و لرز گفتم: _ و .. ولی. . تو .. قول .. د وسط حرفم پرید و با اخ م گفت: _ سر حرفم هستم و تا زمانی که تو نخوای بهت نزدی کنمیشم به چشم های عسلی رنگش زل زدم و گفتم: _ هیچ وقت نمیخوام رسام نگاهشو ازم گرفت و عقب گرد کرد و گفت: _ زود لباساتو بپوش سرما نخوری ... موهاتم خشک کن و از حمام بیرون رفت. . نفسمو با استرس بیرون دادم وقبل از خارج شدنم نگاهی به اتاق انداختم و وقتی مطمئنشدم رفته به سمت کمد لباسم هجوم اوردم. ..