رمان منفی چهار
نویسنده : مرجان فریدی
قیمت : رایگان
رمان منفی چهار
همراه با آیلی از دفتر روزنامه خارج شدیم. فلوکس زرد و کوچیکمون درست روبهروی دفتر پارک شده بود. درسته خیلی قدیمیه، ولی خب دوسش داریم. بابا اینو خرید و در کمال حیرت ما، بهمون گفت: نصفش مال منه و نصفش مال آیلی. شاید این کارو کرد تا ما بیشتر کنارهم باشیم و باهم خوب بشیم ولی خب زد به کاهدون، لجبازیامون بیشتر میشد و کمتر نه. با حرص در ماشینو بازکردم، وسیلههامو گذاشتم رو صندلیه عقب و در رو با حرص بستم و نشستم پشت فرمون. آیلی هم همون کار رو کرد و در رو بعد چند ثانیه باز کرد و کنارم نشست. عصبی ماشین رو روشن کردم. باورم نمیشد چه راحت همهچی به فنا رفت. اون همه دوییدم تا یه خبر توپ گیر بیارم و مسابقه رو ببرم و تو این دفتر لعنتی استخدام بشم بعد به خاطر لجبازی با آیلی همهی زحمتام به باد رفت، آرزوهای صورتیم، کاخ آرزوهام، به هم کف ۳۰ متری تبدیل شد. -همش تقصیر توعه. آیلی با حرص دست به سینه گفت: -ببند! کلافه دندونامو رو هم سابیدم و راه افتادم تو کل راه یک کلمهام حرف نزدیم و وقتی ماشینو جلوی خونه نگهداشتم فوری پیاده شد و منم پشت سرش. وسایلمونو برداشتیم، کولمو روی شونم انداختم و در ماشین رو بستم. از کوچه تنگ و باریک گذشتیم در حیاط نیمهباز بود و صدای جیغ و داد میومد. آیلی گیج گفت: -باز چهخبره؟ با وارد شدنم همزمان یه چیز پارچه ای محکم خورد تو صورتم و چون دهنم باز بود یکمش رفت تو دهنم. با بهت کولمو رها کردم و دستم و به سمت پارچه بردم و از دهنم جداش کردم، ولی با دیدن لباس زیر قرمز رنگ از انزجار صورتم مچاله شد و آیلی بلند زد زیر خنده، سرم رو بلند کردم و رو تراس مامان آیلی ایستاده بود و جیغ کشون لباسارو تو حیاط میریخت. آیلی همچنان میخندید. با حرص کش لباس زیر و به انگشتم وصل کردم و با اون یکی انگشتم لباس رو کشیدم و یهو رهاش کردم که مستقیم خورد تو صورتش و تعادلش و از دست داد و محکم خورد به دیوار. بلند خندیدم امّا صدای جیغای گوش خراش نورتنخانم باعث شد سرم رو بلند کنم. -بیا اینم لباس خوابِ پلنگیت، زنیکه مفنگی. ابروهام بالا پرید و بعد چند ثانیه تبدیل به اخم شد. با کمی دقت فهمیدم اینایی که پرت میکنه لباسای مامانه. لباس خواب پلنگی مامان پرت شد جلوی پام و آیلی با حرص لباس زیر رو انداخت زمین و گفت: -مامان! اینو، رو به نورتنخانم گفت. -نورتنخانم لباسای مامانم و چیکار داری؟ خونهی ما چیکارمیکنی؟ اینو داد زدم و نورتنخانم با حرص دستاشو تکیهگاهش کرد و از رو تراس خم شد جلو گفت: -خوب میکنم، مگه اینجا باغ وحشه مامانت با تیپ پلنگی میره پیش شوهرم؟ ابروهام بالا پرید و کلافه گفتم: -چه ربطی داره؟ لباساشو جر دادی، بیا پایین ببینم. آیلی کلافه داد زد: -مامان! نورتنخانم با حرص درحالی که لباسای مامان رو پرت می کرد تو حیاط غرید: -مامان و زهرمار، زنیکه شاستی بلند برا من لباس پلنگی میپوشه. با بهت گفتم: -میپوشه که میپوشه، تورو سننه؟ آیلی با حرص رو به من گفت: -اوی! با غیض گفتم: -اوی تو کلات. همزمان جیغ زدم: -بیا بیرون از خونمون الان مامانم میاد شر میشه. نورتنخانم به سرش کوبید و داد زد: -بزار بشههه، بزار بشههه، یه پلنگیای بهش نشون بدم، یادش بیاد پلنگ که هیچ تمساحم نیست زنیکه کروکودیل. با بهت نگاهش می کردم. خدایا بهم صبر بده، صبر بده. Join