کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان منفی چهار

نویسنده : مرجان فریدی

ژانر : طنز

قیمت : رایگان

رمان منفی چهار

تصمیمم رو گرفتم.
فردا میرم دفتر، نمیزارم اخراجم کنن به همین خیال باشن. به سمت پنجره رفتم و کنارش نشستم. تار عنکبوتای نخی و تزئینی رو کنار زدم و به ماه نگاه کردم.
دهنشون و صاف میکنم، به من میگن نهال...
نفس عمیقی کشیدم، برو که رفتیم. با نگاه به اطراف آروم آروم درحالی که روی پنجه‌ی پاهام راه میرفتم وارد ساختمون شدم، کولمو محکم چسبیده‌بودم.
صبح مخفیانه از خونه خارج شدم تا فضول‌خانم نفهمه، با اتوبوس اومده بودم.
نگهبان خم شده‌بود با طی قهوه‌ای که ریخته بود روی زمین رو تمیز میکرد.
نفس‌نفس زنون آروم از نگهبانی رد شدم، دوییدم سمت آسانسور. سعی میکردم طبیعی رفتار کنم تا کسی بهم شک نکنه.
فوری دکمه آسانسور رو زدم، درای آسانسور باز شدن. فوری مجله دستم رو بالا آوردم و جلوی صورتم گرفتم تا چهرم دیده نشه.
اونایی که تو آسانسور بودن اومدن بیرون، فوری رفتم داخل و دکمه رو زدم.
آخیش...
کارت ورودیم رو ازم گرفته بودن، بدون اون نمیتونستم وارد شم. از آسانسور اومدم بیرون و به ساعت مچیم زل زدم. حدسم درست بود، چشم نزنم خودمو چقدر من باهوشم، ای خدا روی زمین حیف شدم.
همه دور میز بوسه جمع شده بودن، آسلی داشت ازشون خبرا رو میگرفت.
با سرعت آروم آروم به سمت دفتر رئیس رفتم، نفس نفس میزدم، راهرو رو پیچیدم، چرخیدم و به عقب زل زدم نه کسی نبود.
خودممو خودم، اینم از ماموریت هیچ مزاحمی ام نی...
محکم از پشت خوردم چیز نرمی و تق صدایی اومد و تعادلم رو از دست دادم و افتادم.
با دهن باز به اطراف زل زدم.
وسط دفتر رئیس پخش زمین که نه، روی ماتهت یکی افتاده بودم. برای بلند شدن دستمو رو پشتش گذاشتم که جیغی زد:
-دست نزن به پشتم.
با ترس از جام پریدم. با بهت چرخیدم:
-آیلی؟
احمق پخش زمین شده بود. به پایین تنه‌اش زل زدم. اوق روی این افتادم؟
دستام و به شلوار جین مشکیم مالیدم. آیی، دستم به دمبلچه‌اش خورده بود، اَیی...اَیی.
رئیس و اونی که تو دفترش بود با دهن باز مارو نگاه میکردن. آیلی به زور از روی زمین بلند شد، نقشم نقش بر آب شده‌بود.
اینم اومده بود دم دفتر و حتماً فال گوش وایساده بوده منم با ماتهتم خوردم به ماتهتش. ماتهت در ماتهت شده جنگ هسته‌ای اتفاق افتاده و بوم. آبرومون رفت.
-میشه بگید چه‌خبره؟
به رئیس زل زدم مثل قطار مخش انگار سوت میکشید در این حد عصبی بود، پسر مقابلش عصبی بی‌توجه به ما رو به رئیس گفت:
-بابا من و دیوونه نکن یعنی چی این مسخره‌بازیات؟ نمیتونی مجبورم کنی بیام تو این خراب شده.


 این رمان ادامه دارد...