رمان مسافرت دخترونه
نویسنده : نامعلوم
قیمت : رایگان
رمان مسافرت دخترونه
وارد اتاقم شدم و لباسامو با یه تیشرت گله گشاد عوض کردم و خودمو روی تخت پرت کردم آخیش هیچ جا راحت تر از تخت خود آدم نیست! بذار ببینم عکس خوشگلم چندتا لایک خورده چی؟ یه دونه لایک که اونم خودم زدم پس این مهنوش و ژینای بیشعور چه غلطی میکنن؟ منم دیگه عکساشونو لایک نمیکنم برم ببینم کجان رفتم توی پیچ مهنوش پست جدید گذاشته بود بازش کردم یه عکس جلوی آینه تموم قد از خودش گرفته بود که ناخوناش هم دیده میشد، پدر سوخته دویست و هشتادتا لایک خورده بود، بذار برم کامنتها رو بخونم یا حضرت آرایش عزیزم ناخوناتو کجا کاشتی؟ این قدر ناخون نکارید، کمبود آب جدیه این مهنوش از اولم خرشانس بود بعد قرنی یه عکس گذاشتم اونم فقط خودم لایک کردم حالا مهنوش و ژینا هیچی، این نیما کدوم گوریه؟! نمی خواد هوای خواهرش رو داشته باشه؟ حقا که به هیچ دردی نمیخوره حالا برم ببینم این نیما کیا رو دنبال میکنه؟ این انگل که اصلا منو دنبال نمیکنه! ببین تو رو خدا ،سوسن دختر عموی همسایه ی مهنوش رو دنبال میکنه بعد من که خواهرشم دنبال نمیکنه رفتم توی دنبال کننده هاش هر چقدر پایین تر میرفتم چشام گردتر میشد؛ چه موزماریه این نیما، هرچی دنبال کننده داره دخترن! ¦ ????????????????} رمان مسافرت دخترونه حالا دارم برات آقا نیما یه آتوی خوبی ازت گرفتم همین طور که تو اینستا میگشتم نفهمیدم کی به عالم بی خبری رفتم.*** تو عالم خواب و بیداری بودم که صدای مامانم اومد نفس؟ سلین؟ - بله؟ - سلین؟! از پله ها پایین رفتم و گفتم - بله مامان؟ چرا جواب نمیدی؟ - مامان حلقم پاره شد انقدر گفتم بله پس چرا صدای من اومد؟ - من چه میدونم مامانم - بسه دیگه دلیل نباف برای من بیا این میزها رو تمیز کن که کلی کار داریم - مامان از صبح هی کار میکنی بعد میگی کلی کار داریم. یعنی نیمچه از کاراتم تموم نشد؟! - نه، تا زمانی که همچین دختری دارم صد سال سیاه کارام تموم نمیشه! چرا منو نگا میکنی؟ بدو دستمال رو از تو کشو بردار شیشه پاکن هم تو کابینت هست، بدو دخترم. - مامان کسی میخواد بیاد خونمون؟ - آره. - حالا چه فرقی داره - خب بگو دیگه مامان جونی؟ - بیا برو دختر کارتو ،کن اومدی از من بازجویی میکنی؟! نه مامان سوال پرسیدم رفتم سریع دستمال و شیشه پاکن رو برداشتم و به جون میزا افتادم ¦ ????????????????} رمان مسافرت دخترونه کمرم خشک شد؛ خسته و کوفته خودمو انداختم رو کاناپه ها بعد چند دقیقه دیدم مامانم با یه چایی داره میاد سمتم مامانا هیچی تو دلشون نیست فقط یه چیزی میگن. - الهی قربونت بشم مامان ،مهربونم واسه چی زحمت کشیدی؟ - چرا؟ اینکه برام چایی آوردی دیگه. وا این چایی واسه ی تو نیست - پس واسه کیه؟ - واسه باباته. - پس چرا آوردیش اینجا؟ اومدم اینجا که بگم بلند بشی از رو ،کاناپه الان تمیزشون کردم برو بشین رو زمین انگار زمینو ازش گرفتن! - بیا بلند شدم حالا شام چی درست کردی؟ - هیچی چی؟! - یه چیزه حاضری میخوریم. منم مثل لشکر شکست خورده با یه کوه غم تلوتلوخوران وارد اتاقم شدم و خودم رو روی تخت ولو کردم و از خستگی به خواب عمیق فرو رفتم*** صبح با صدای آلارم گوشیم نیمه هوشیار شدم، دستمو چرخوندم و بعد کلی تلاش گوشیم رو پیدا کردم و آلارم رو خفش کردم و سرمو گذاشتم رو بالشت که بخوابم، ناگهان با صدایی ملایمتر از شبنم صبحگاهی (پاشو ذلیل مرده دانشگاه دیر شد) از خواب پریدم و به ساعت قراضه عهد قاجار روی دیوار نگاهی انداختم که ساعت هشت رو نشون میداد؛ غرغرکنان به سمت آشپزخونه رفتم - مامان چرا الان بیدارم کردی؟ کلاسم ساعت ده شروع میشه - دختر تو از کدوم قبیله ی آمازون فرار کردی؟ این دیگه چه ریخته؟ حداقل یه شونه بکش به موهات که شپش توش لونه کرده - وا مگه قیافهم چشه؟! به سمت آینه رفتم. ¦ ????????????????}