رمان اوج لذت
نویسنده : ملیسا حبیبی
قیمت : 29000 تومان
رمان اوج لذت
وقت کادو دادن رسید یکتا اولین نفر جعبه ای در آورد سمت حامد گرفت. حامد تشکری کرد جعبه رو باز کرد عطر بسیار گرون قیمتی که حامد از بوش متنفر بود و اینو فقط من میدونستم. با دیدن عطر نگاهی به من انداخت جفتمون خندیدیم حامد تشکری کرد جعبه رو کنار گذاشت. بقیه هم اومدن و هدیشونو دادن و آخرین نفر به سمتش رفتم با ذوق جعبه کوچیک تو دستم سمتش گرفتم. _ ببخشید یکم سادست و چیز گرون قیمتی نیست. حامد جعبه رو باز کرد گردنبد ساده ای که نماد پر معنایی بهش آویزون بود. این نماد وقتی من تازه وارد خونواده شده بودم احساس تنهایی و غریبی میکردم حامد روی دستم کشید بهم گفت این یادم بمونه چون نماد خانواده بودن و خواهر برادری ماست. حامد نگاهی بهم انداخت _چجوری پیدا کردیش؟ خنده ای کردم گوشه لبمو خاروندم _به سختی حامد گردنبد به گردنش انداخت آروم لب زد _عطره یکتا رو چیکار کنم؟ خندیدم منم زیرلب گفتم _بده به یکی از دوست هات که ازش بدت میاد حامد خندید و منم دیگه کنارش نموندم کنارش معذب بودم. خودمو سرگرم کمک کردن به مامان کردم همه مشغول حرف زدن و خوراکی خوردن بود. دیگه وقت رفتن مهمونا بود و من انقدر کار کرده بودم داشتم از تشنگی میمردم. نگاهم به حامد افتاد داشت آب خنکی میخورد و دوستاشم با خنده نگاهش میکردن و کنار کوش هم پچ میزدن. سریع به سمتش رفتم لیوان آب کنار دست حامد برداشتم سرکشیدم. هیچ مزه ای نداشت ولی آبم نبود و فقط خیلی خنک بود. دوستای حامد با چشمای درشت نگاهم کردن که لبخندی زدم _ببخشید خیلی تشنم بود