کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان پاکدخت

نویسنده : ریحانه کیامری

ژانر : عاشقانه

قیمت : 33000 تومان

رمان پاکدخت

پاکت آبمیوه را در هر سه لیوان با دقت و به یک اندازهخالی کرد.                                   
_اون سینی رو از روی آبچکون بیار.
به پشت چرخیدم و سینی نقره ای رنگ را از آبچکانبرداشتم و به طرفش گرفتم.
به جای اینکه سینی را بگیرد لیوان ها را برداشت و داخلسینی گذاشت.
بی حرف به حرکاتش نگاه می کردم.
_بریم، فقط یادت نره طبیعی رفتار کن! 
_من هنوز چیزی رو قبول نکردم هنوز!
_باشه فکر کن این یه تمرینه.
سینی را به طرفش گرفتم.
_برای شروع اینا رو خودت بیار.
با حرص سینی را گرفت و من با پشت چشم نازک کردنلج درآوری پشت به او به سمت سالن قدم برداشتم.
با چند گام بلند خودش را به من رسانده بود، چرا که صدایعصبی اش را کنار گوشم شنیدم.
_قرار شد طبیعی رفتار کنی!
متعجب نگاهش کردم.
_وا، طبیعی ام دیگه!
_چیِ این کارات طبیعیه دقیقا؟
_چی کار کنم مثلا؟
_سینی رو بگیر ببر تعارف کن ب مامانم بعدشم بیا کنارمن بشین، فهمیدی؟
زیر نگاه خشمگینش سینی را گرفتم و بی خیال گفتم:
_خیلی خب بابا، کشتی خودت و!
_حواست و جمع کن، سوتی بدی کشتمت!
نشد جوابش را بدهم چرا که به مادرش رسیدیم.
با دیدن ما گوشی را توی کیفش برگرداند و با لبخندی ازبناگوش در رفته که با آن دندان های سفید و ایمپلنت شده اشدر کنار لب های برجسته و قرمزش شبیه عکس های تبلیغاتدندان پزشکی بود به من چشم دوخت.
خم شدم و سینی را جلویش گرفتم.
_بفرمایید.
لیوانی برداشت و فورا یک جرعه نوشید.
_مرسی عزیز دلم، زحمت کشیدی.
ظاهراً گفتم خواهش می کنم، ولی در دلم گفتم 《آبمیوه یپاکتی رو ریختن تو لیوان مگه زحمت داره؟! تازه خبر
نداری همین کارم انجام ندادم مادمازل! آق پسرت افتاد بهزحمت!》
سامان روی مبل دو نفره رو به روی مادرش نشست.
سینی را روی میز گذاشتم و تا خواستم کنار مادرش بنشینمشروع کرد به سرفه کردن! 
مادرش با هول گفت:
_اوا خدا مرگم چی شد؟
در میان سرفه جواب داد:
_هیچی، آنا اون لیوان آبمیوه رو بده من لطفاً.