
رمان پاکدخت
نویسنده : ریحانه کیامری
ژانر : عاشقانه
قیمت : 33000 تومان
رمان پاکدخت
با مکث لیوانی از توی سینی برداشتم و به طرفش گرفتم.از قصد دستش را کامل دراز نکرد تا من مجبور شومکنارش بایستم.به محض اینکه نزدیکش شدم به جای گرفتن لیوان مچ دستمرا گرفت و کشید که به ضرب کنارش روی مبل افتادم ومقداری از آبمیوه روی شلوارش ریخت.مادرش با نگرانی گفت:_بخور دیگه عزیزم، آنا جان بزن پشتش، چی شد آخه یهو.لیوان را از دستم گرفت و چند جرعه نوشید و من هم باحرص ضربه ی محکمی به پشتش نواختم جوری که بازمقداری آبمیوه این بار توی صورتش پاشید.با چشم غره ی وحشتناکی نگاهم کرد و من مظلومانه عقبنشستم و گفتم:_بهتری؟یک "آره" پر حرص بر لب آورد و لیوان را روی میزکوبید.مادرش نفس آسوده ای کشید و تکیه اش را به پشتی مبل داد._خب تعریف کنین ببینم چند وقته با هم آشنا شدین؟با تعجب و چشم هایی گرد شده به او نگاه دوختم که در حینحرف زدم دستش را روی ران من گذاشته بود._ما تقریبا چند ماهی می شه که آشنا شدیم و خیلی هم بههمدیگه علاقه داریم مامان، آنا فوق العاده ست!با شنیدن هر کلمه اش بیش از پیش چشمانم گشاد می شد ودر حرکتی ناگهانی دستش را که نوازش گونه روی پایممی کشید پس زدم، البته حواسم بود که مادرش نبیند!_خب عزیزم پدر مادرت فوت کردن با کی زندگی می کنی؟خواهر و برادری داری؟_من...سامان گلویش را صاف کرد و نگذاشت حرف بزنم._یه برادر داره که به تازگی رفته خارج._یعنی الان تنها زندگی می کنی؟ وای عزیزم خیلی ناراحتشدم! عمو خاله دایی؟ کسی رو داری؟_نه مامان....با حرص میان صحبتش آمدم._خودم می تونم جواب بدم، عزیزم!عزیزمش را جوری با حرص ادا کردم که حساب کاردستش بیاید.رو به مادرش کردم._من متاسفانه اینجا کسی رو ندارم، پدر من توی پرورشگاهبزرگ شده بودن و خانواده ی مادریم هم به جز مادربزرگمهمگی خارج زندگی می کنند که البته مادربزرگم دو سالپیش فوت کردن.چهره اش آویزان شد._الهی بمیرم برات، خب چرا نرفتی با برادرت؟_داداشش نرفته بمونه که، برمی گرده.چشم غره ای به این حاضر جوابی های اعصاب خرد کنشرفتم._بله سامان درست می گه، برمی گرده، کاری پیش اومد کهباید می رفت.