کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان پاکدخت

نویسنده : ریحانه کیامری

ژانر : عاشقانه

قیمت : 33000 تومان

رمان پاکدخت

باز مادرش با لحنی دلسوزانه رو به من کرد.                                   
_الان تنها زندگی می کنی پس؟
دوباره سامان در پاسخ پیش دستی کرد.
_من بهش گفتم بیاد اینجا پیش من تا داداشش میاد خودشقبول نمی کنه.
ابروهایم بالا پرید و دهانم باز ماند.
چشمانم دیگر جا نداشت از این گشادتر شوند...
مادرش به طرز عجیب و غیرقابل باوری از پیشنهادپسرش استقبال کرد.
_آره راست می گه سامی، بیا اینجا بمون تا برگردهداداشت، منم خیالم راحته که سامی تنها نیست.
_نه خیلی ممنون خونه ی خودمون راحتم.
با پا ضربه ای نسبتا محکم به پایم زد.
کاملا غیر عادی نگاهش کردم.
_چیه خب؟ خونه ی خودمون راحت ترم.
با گوشه ی چشم به مادرش اشاره زد.
_نه عزیزم باید بیای اینجا که منم خیالم راحت باشه،این جوری همه ش حواسم پیش توئه! تک و تنها توی اونخونه به اون بزرگی، خدایی نکرده اتفاقی برات بیفته منچی کار کنم؟!
جوری با جدیت نگاهم می کرد و مادرش با دقت به ما چشمدوخته بود که جای هیچ حرکت اضافه ای برایم نمانده بود.
با خودم گفتم: 《اصلا بگم باشه میام پیش تو زندگیمی کنم، می خواد چی بشه مگه؟! خودش گفت بعدادرموردش حرف می زنیم، من که قصد قبول پیشنهادش وندارم، خب بعدش می گم به من چه، این تو اینم ننه ت!
خودت جوابش و بده، بگو آنا من و قال گذاشت رفت! والا بهخدا اسیر شدیم!》
_باشه دیگه چون اصرار می کنین قبول می کنم، میام.
مادرش با خوشحالی لب هایش کش آمد.
_خیلی ممنون از تصمیمت عزیزم، اینطوری هم تو تنهانیستی و جات امنه هم من دل نگران تنهایی سامی نیستم.نیشخندی بر لب سامان نقش بست و هم زمان مادرش از جابلند شد.
شالش را که دور گردنش افتاده بود آزاد روی سرشانداخت.
_خب دیگه من برم، اگه می خوای بری خونه وسیلهبرداری برای خودت می برمت عزیزم.
با من بود؟ فکر کن یک درصد! خانه ی من اتاقی کوچک ودوازده متری در خانه ی نازی خانم بود که البته قبلا بهعنوان انباری از آن استفاده می شده .
شب هایی که قرار بود معشوقه هایش به آنجا بیایند علاوه برقفل کردن در هرچه جلوی دستم می آمد پشت در می گذاشتمتا از ورود احتمالی شان جلوگیری شود ....
این بار از حاضر جوابی اش ممنون بودم که گفت:
_نه دیگه مامان مزاحم شما نمی شیم، خودم می برمش، شمابرید بابا نگران می شه.
لبخند به لب جلو آمد و من نیز به رسم ادب از جا بلند شدم.
گونه ام را روی هوا بوسید و سامان را در آغوش کشید.
_مراقب همدیگه باشین، راستی آنا جان اگه لازمه شماره یبرادرت و بده تا من باهاش در مورد موندنت پیش سامانصحبت کنم.
_نه نه ممنون، خودم باهاش حرف می زنم دستتون دردنکنه.
_باشه گلم، شبتون بخیر بچه ها، فعلا.
_خداحافظ از دیدنتون خوشحال شدم.
_منم همین طور عزیز دلم.
پس از تعارفات بسیار بالاخره رفت...