
رمان پاکدخت
نویسنده : ریحانه کیامری
ژانر : عاشقانه
قیمت : 33000 تومان
رمان پاکدخت
در را که بست به سمت مبل ها رفتیم و من کیفم را از کنارکاناپه برداشتم._کجا؟_خیک آقا شجاع! می رم خونه.نیشخندی زد و بند کیف را گرفت._منظورت فاحشه خونه س؟_به تو ربطی نداره._بشین حرف بزنیم.ابروهایم را در هم گره زدم و بند کیفم را کشیدم تا ازدستش دربیاید ولی متاسفانه موفق نبودم._من حرفی با تو ندارم._زیادی بلبل زبون شدی، یک ساعت پیش که توی اوناتاق زبونت تو ماتحتت بود، فقط داشتی عَر می زدی._اون شرایط فرق داشت._اِ؟ پس بذار یه بار دیگه توی اون شرایط قرارت بدم بلکهدهنت و ببندی و دو دقیقه به حرفام گوش بدی.از شنیدنش هم مور مورم شد اما خودم را نباختم._بچه می ترسونی؟سینه به سینه ام چسباند و شال را از سرم کشید.دستش میام موهای رهایم چنگ شد و سرم را جلو کشید.تمام تنم یکپارچه نبض می زد و نفس هایم یک در میان شدهبود...آب دهانم را به زور قورت دادم و دستم را روی سینه اشگذاشتم اما توانی برای عقب راندنش نمانده بود...حس می کردم عنقریب روح از کالبدم بیرون می رود....سرش را جلو آورد و توی صورتم لب زد:_چی شد عزیزم؟ زبونت و موش خورد؟به چشمان مضطربم زل زد._آخی، جوجه رنگی ترسیده!با صدایی که از عمق چاه بیرون می آمد گفتم:_ولم... کن، جون... مامانت...سرش را که نزدیک تر آورد و لب هایش را به گوشم چسباندزلزله ی هشت ریشتری به اندامم افتاد..._می شینی و مثل یه دختر خوب به حرفام گوش می کنی،اوکی؟حرف زدن را فراموش کرده بودم... سرم داشت سنگینمی شد و ذهنم یاری نمی کرد...زبانش را که روی گردنم کشید، چشمه ی اشکم جوشیدنگرفت..._چرا جواب نمی دی؟ هوم؟ اوکی؟ یا شایدم باید یه کم دیگهجلو برم.تا دستش روی سینه ام نشست، صدایم را آزاد کردم و هقهقم گوش هایم را پر کرد..._باشه باشه عوضی... ولم کن فقط...آرام رهایم کرد که سرم گیج رفت و با ضرب روی کاناپهافتادم و سرم را به پشتش کوبیدم._نکته ی اول، هیچ وقت سعی نکن صبر من و امتحان کنیدختر جون، وقتی حرفی می زنم فقط بهش عمل کن!