کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان پاکدخت

نویسنده : ریحانه کیامری

ژانر : عاشقانه

قیمت : 33000 تومان

رمان پاکدخت

با دستانم صورتم را پوشاندم و هق زدم.                                   
_بس کن دیگه دو قطبی هستی تو؟ داری قلدر بازیدرمیاری بعد یهو عین این دخترای آفتاب مهتاب ندیده تانزدیکت می شم زر زرت می ره هوا!
《هیس آنا... آروم باش... فقط می خواست مجبورت کنه بهحرفش گوش بدی... هیس... به خودت ایمان داشته باش...
آروم باش...》
اشک هایم را با پر شالم از گونه زدودم و بینی ام را بالاکشیدم.
_زود بگو می خوام برم.
رو به رویم نشسته بود و با لبخندی کج پا روی پا انداختهبود.
_هه... دقیقا برای چی دیرت می شه؟ مشتری پولدارتر ازمن منتظرته؟
دستی به صورتم کشیدم و بازدمم را با حرص بیرونفرستادم.
_هوف... همین و می خواستی بگی؟ تمومه؟ برم؟
_نه آخه برام سوال شده تو که یه لمس ساده و چهارتا بوسو بغل و نمی تونی تحمل کنی و می زنی زیر گریه چطوریمی خوای دخترانگیت و تقدیم یه غریبه کنی؟ چطوریمی خوای هر شب زیر یکی بخوابی؟ ها؟_به تو ربطی نداره، این مشکل منه نه تو!
_می بینم که باز زبونت باز شد، شاید لازمه بیام کنارتبنشینم!
تا از جا برخاستم جدی شد.
_بشین هنوز حرفم و نزدم.
_بخوای چرت بگی یه دقیقه هم صبر نمی کنم.
با تحکم گفت:
_بنشین!
به دنبال حرفش سر جایم نشستم و منتظر به چهره یمرددش چشم دوختم.
_یه مدتی نقش دوست دختر من و بازی می کنی و منم طبقمدارکی که از بدهیای برادرت بهم بدی کم کم تسویه شونمی کنم.
_چرا باید همچین پیشنهادی رو قبول کنم؟!
_چون از شانس خوب تو و شانس شخمی من مادرم الانفکر می کنه تو دوست دخترمی!
_خب بگو نیستم، بگو کات کردیم رفت، بگو هر جایی بود!
اصلا چرا می خوای همچین کاری کنی؟_دخترعمه ام داره از کانادا برمی گرده.
_خب؟
_پدربزرگم قبل از مرگش وصیت کرده ما با هم ازدواجکنیم.
_واقعا؟!
نتوانستم خودم را کنترل کنم و پقی زدم زیر خنده.
جدی و با سگرمه هایی در هم چشم غره رفت.
_به نظر خانواده ی مدرنی داری، خنده داره که از این رسمو رسوما دارین!
_اون مرحوم به مدرنیته اعتقادی نداشت و همچنانشیوه های سنتی رو می پسندید.