کلبه کتاب

᯽━─━─‹ ›─━─━᯽
               ᖘᥲɾ੮Ꭵ Һο੮


...

با نوری که مستقیماً توی چشمم میتابید از خواب بیدار شدم، نگاهی به ساعت انداختم، دوازده ظهر بود...
 دیشب اینقدر حالم بد بود که تا دیر وقت نشستم با نازی حرف زدم و گریه کردم، نازی هم دست کمی از من نداشت.

 از تخت خواب پایین اومدم و کش و قوسی به تنم دادم و وارد سرویس بهداشتی شدم، کارامو که انجام دادم، از اتاق بیرون زدم.

نازی در حال شبکه عوض کردن بود که با دیدنم گفت:
- چطوری خوش خواب، خوب خوابیدی؟

خمیازه ای کشیدم.
- اره، چرا بیدارم نکردی؟

- دیشب تا دیر وقت بیدار بودی، دلم نیومد بیدارت کنم.

لبخندی زدم و نگاهی به گوشیم انداختم، دریغ از یه تماس...
هنوز فکر میکنم خواب میبینم، آخه چطوری بابا تونست همچین کاری رو باهام بکنه!؟

- چی تو اون گوشی دیدی که اخمات تو هم رفته؟

- بابا حتی یه زنگ هم بهم نزده!

سری تکون داد.
- معلوم نیست اون عفریته توی گوشش چی خونده.


صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم.
- باید هر چی زودتر یه کاری برا خودم جور کنم، نمیتونم مزاحم شما بشم.

              ᖘᥲɾ੮Ꭵ ɦο੮
᯽━─━─‹ ›─━─━᯽