
پسر عموی من
نویسنده : نامعلوم
قیمت : رایگان
پسر عموی من
هیچوقت محبتاش یادم نمیره و اینکه همیشه از کارپسرش ناراحت بود و از من عذرخواهی میکرد و درواقعهیچی تواین مدت برام کم نذاشت و مثلِ پروانه دورم میچرخید.رفتم از پشت بغلش کردم:-سلام عشق دلم صبحت بخیر.برگشت با احتیاط منو تو آغوشش گرفت :-سلام فدات شم من بیدار شدی؟حالت خوبه؟لبخندی زدم:-اره خیلی خوبم.در جوابم لبخندی زد:-بشین برات چایی بریزم.رو صندلی نشستم که برام چایی ریخت و انواع چیزهامثلِ خامه،عسل،پنیر،مربا و...برام آماده کرد.منم چون نمی تونستم در حق بچم و البته شکمم نامردیکنم پس نامردی نکردم و همرو خوردم.بعدشم از زنعمو تشکر کردم و یه ب😐سه از لپشگرفتم و به سمت اتاقم رفتم.داشتم از راهرو رد میشدم که به صورت اتفاقی صدایآقاجون رو شنیدم.نمیدونم چرا، اما یهو دلم خواست به حرفاش گوش کنم.-پسرم تو باید برگردی مسئولیت بزرگی رو روی دوششگذاشتی اون به تنهایی از پس این موضوع بر نمیاد.بعد خندیدو ادامه داد: