کلبه کتاب

〔همخونه ی روانی????????????‍♀️〕
#پارت_19
✾┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄✾

محدثه-روچشم...

بلاخره بعد کلي بتون کشي روصورتامون رضايت داديم بريم.

دانشگامون نصف جمعيت تهرانو ميگرفت فکر کنم...بسکه هميشه شلوغ بود.

آدم ياد هندو چين
ميندازه که همه تو هم ميلولن
بعد کلي کشمش رسيديم به کلاس.

استاد اين درسمون يه مرد خوشتيپ بود که از همون اول ورودش شروع ميکرد به طناب دادن به
دختراي کلاس 

کارش از نخ گذشته بود طناب میداد. 

محدثه-هيششش درس نميده که حيف نون...همش تو پرو پاچه است

-من اگه امروز نرم حراست طناز نيستم

محدثه-حتما با اين آرايشم ميخواي بري؟

-بابا نمود بسکه با نگاش خورد منو

بعد کلاس ميرم پيش معاون رئيسي چيزي

اينجوري که نميشه.هيچي واسه شوهرم نموند 

محدثه-مگه شوهر داري؟

با ابرويي بالا رفته سرشو تکون دادخب ندارم...ولي نميشه که همينجوري بذارم عفتم لکه دار شه

محدثه-بله بله بله اينجورياست...

-بله من يه همچين آدم با عفتي هستم

استاد پژوهش-خانوم معترف؟

-بله

لبخند چندشي زد و گفت:چيزي شده؟اگه بحثتون جالبتر از بحث منه ميتونين بلند تر بگيد؟
-بله استاد از بحث شما جالب تره...