رمان هم خونه روانی
نویسنده : نامعلوم
قیمت : رایگان
رمان هم خونه روانی
〔همخونه ی روانی????????????♀️〕 #پارت_4 ✾┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄✾ ابروهاشو انداخت بالا ومتعجب گفت:نه اخمي کردمو گفتم:پس اشتب گرفتي جَوون بازتک خنده اي کردوگفت:فکرميکردم الهه خانوم منو به شما معرفي کرده باشن.من سيامک هستم برادر رامين ايييیيي...مرض بگيري منکه داشتم حدس ميزدم برادر دامادي. همچيني رفتار کردي فکرکردم یکي از اون 266تا دوست پسرم هستي که قالت گذاشتم. خودمو جمع و جورکردم و بلند شدم.يه سرفه مصلحتي کردم و گفتم:نه معرفي نکرده بودن خوشبختم... دستشوجلو آوورد منم باهاش دست دادم.باز لبخند زد.چه نيش شلي داشت اينم ها... سيامک-تنها نشستين...توقع داشتم خواهر يکي يه دونه ي عروس بيشتر از اينا توچشم باشه يعني منظورش اينه توقع داشت برم وسط يه نفس قِر بدم؟؟ يا لي لي لي لي کنم واسه عروس و دوماد؟! چپ چپ نگاش کردمو گفتم:با دوستم بودم...حرف ميزديم نگاهشو کشيد سمت محدثه و با همون نيش شلش گفت:خيلي خوش اومدين خانوم...من سيامکم محدثه ام باعشوه خرکي بلند شد و باهاش دست دادوگفت: همچنين...منم محدثه هستم من باباتو ببينم گزارش کارميدم بهش محدثه توروببينه تو اين وضعيت رسما ميکشتت ... آخه باباش خيلي مذهبي بود...محدثه از وقتي بامن ميگشت اينقدر قرتي شده...قبلا اينطوري نبود اصلا اين دوست ناباب که ميگن دقيقا خود منم...خخخخخ دوباره اون چشماي عسلي هيزشو به من دوخت و گفت:مزاحم نميشم بانو... -ميبينمتون اين چه حرفيه سري تکون دادم اونم همينطور ورفت