رمان هم خونه روانی
نویسنده : نامعلوم
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان هم خونه روانی
〔همخونه ی روانی????????????♀️〕 #پارت_7 ✾┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄✾ نگاها همه کنجکاو بود. حق داشتن منو نميشناختن خب. از خانواده ي ما فقط دايي سهراب دعوت بود که اونم گفت نمياد. از وقتي سر ارث و ميراث با خانواده هامون در افتاديم ديگه کسي وجودمون براش مهم نشد. درست 11سالم بود که الهه تصميم گرفت ارث و ميراث پدري و مادريمونو تقصيم کنيم. براي من چندان فرقي نميکرد که اصلا چيزي بهم ميرسه يا نه...اما الهه خيلي تاکيد داشت منم قبول کردم. بلاخره 3سال از مرگ پدر مادرمون گذشته بودو تقسيم ارث يه عرف بود. وقتي الهه وکيل گرفت از دايي و عمو وعمه گرفته تا محمود آقا بقال سرکوچه ام ادعاي ارث کرد. اونم با فضاحت تمام. آبرومونو بردن عموم معتقد بودبه خاطر حرمت سکوت کرده والا از باباکلي طلب داره دايي هام ميگفتن خونه به اسم خواهرشون بوده پس اونام سهم ميبرن عمه ام ميگفت فلان زمين بابات مال منه خلاصه که ولوشويي بود. الهه ام با همه کنتاک کرد. باکمک وکيل همه ارو به فروش رسوند. طلباي بابارو داد. سهم وارث مدعي هارو هم دادو فقط يه کلمه گفت : مال يتيم خوردن نداره... بعدم که ديديم تو شيراز انگشت نما شديم الهه خواست بيايم تهران.وبا همه ي فاميل قطع رابطه کرديم. زندگي تو تهران به خودي خود سخت بود چه برسه به اينکه دوتا دختر تنها باشن منتها الهه براي خودش مردي شد. از طريق يکي از دوستاش سر از مزون معروفي در آوورد. رشته اش که هنر بودو گذاشت کنار، و تو مزون از خورده دوزي شروع کرد و حالام که واسه خودش طراحي شده تو اونجا... کارش حسابي گرفت و وضع ماليمون بهتر شد. باپول سهم وارث دوتامون و تلاشهای بي وقفه ي الهه از اون خونه ي اجاره اي کلنگي در اومديمو يه خونه دوخوابه تو مرکز شهر خريديم. از اون موقع 3سال ميگذره و من الان 21سالمه...دانشجوي رشته ي کامپيوترم