
رمان شیطان مونث جلد اول
نویسنده : مهتاب | سارا
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان شیطان مونث جلد اول
این آدم تو همین نظرو نگاه و دیدار اول برای من مخوف تر و بی رحم تر از دایی و زن دایی و روزبه جلوه میکرد برای همین چند لحظه ای منو خشک و ماتم زده کرد. من که زبونم قفل شده بود اما همون مرد لاغر و بلند دستشو روی شونه ی رئیس وحشیش گذاشت و خیلی خونسرد ودرحالی که انگار دیدن این رفتارها از رئیسش براش عادی شده باشه گفت: -ارسلان جان این همون خانوم جوانیه که از طرف خیریه اومدن و منشی راجبش بهتون خبر داد! دستشو تو هوا تکون داد و گفت: -هر خری میخواد باشه باشه ! داودو صدا بزن بگو بندازش بیرون! نخیر ! بعید بدونم آبی از این مرد واسه خیریه گرم بشه!.... قدمی به جلو برداشتم و با اخم و تخم گفتم: -من در زدم و حتی سلام هم کردم اما شما متوجه نشدید! خیلی جدی گفت: -برو بیرون من وقت بحث کردن با احمقهارو ندارم! تو صدا و نوع نگاهش تلخی خاصی وجود داشت که آدمو به سکوت وادار میکرد و ناخوداگاه رو طرف مقابل اثر بد و تحقیر آمیزی میگذاشت... لحظاتی تحت تاثیر همین لحن تحقیر آمیزو بی پرواش ماتم زده به چهره ی عبوسش خیره شدم... درسته که تلخی های زندگی بهم اجازه نداد مثل خیلی از دخترها لوس و مودب و باوقار به نظر بیام اما در هر حال دختر بودم و احساساتی.... از فریاد عصبی اون مرد اشک پشت پلکهام جمع شدو لبهام شروع به لرزیدن کردن... دلو زدم به دریا و باخودم گفتم حالا که اونهمه سرویس دادن به داود گنده بک بی جواب مونده و کمک به خیریه منتفی شده پس بزار داغ دلمو روش خالی کنم.... بغضمو قورت دادمو گفتم.... مرد سومی، که سر کم مو و اندامی لاغر و دراز داشت و من حدس میزدم همونی بوده باشه که جلوی در دیده بودمش،دستهاش رو بالا آورد و گفت: -آروم باش ارسلان! آروم! ایراد از سپهری نیست ! ایراد از خودته که با بی مصرف ترین دلال نفت وارد معامله شدی..... حالا هم دیگه بهتره جرو بحث رو بزاری کنار! من سعی میکنم کارای حقوقی این پیش آمد رو رفع و رجوع کنم و قضیه رو راست و ریست کنم.... ارسلان مرصاد عصبانی دست به کمر ایستاد و نفس عمیقی کشید.... تمام صحبتهاشون به نفت و نفتکش و اینجور چیزها ختم پیدا میشد... یعنی مسائلی که من حتی یک درصد هم ازشون سردرنمی آوردم! به شخصی که ارسلان مرصاد صداش میزدن خیره شدم... مرد عبوس و خوش قدو بالایی بود که قلدری و رئیس بودن به وضوح از وجناتش میبارید.... و حدود 34ساله به نظر می رسید. حالا خودش اجازه داده بود من داخل بشم پس چرا اصلا حتی نگامم نکرد؟! آهسته زیر لب با خودم گفتم: پس این بود ارسلان مرصاد! چرا پیر و عجوز نیست؟؟؟؟ نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و حین صحبتهای همون مرد که ظاهرا وکیلش بود فنجون قهوه ای از روی میز برداشت و نزدیک لبهاش برد که ناگهان بالاخره چشمش به جمال متعجب من افتاد ... چند ثانیه ای با تعجب بهم خیره شد و بعد در کمال بهت و ناباوریم ،فنجون توی دستش رو به طرفم پرت کرد و فریاد زد: -تو اینجا چه غلطی میکنی!؟ با اجازه ی کی داخل شدی؟ از کی اینجایی؟ انگار اون دوتا مرد هم میدونستند که من زیادی تند رفتم چون بهم نگاه میکردن و سر تکون میدادن.... نگاه هاشون شبیه هشدار بود ! انگار میگفتن.... بزن به چاک تا شادروان نشدی! بدتر از همه نگاه همون آقای رئیس روانی بود که بدون اینکه چشماش رو از صورت سرخ شده ی من برداره دستش رو یواش یواش به سمت کشویی میزش میبرد... گمونم دنبال یه قندون یا یه گلدون برای پرتاب کردن به سمت من میگشت... یه حسی بهم میگفت قبل از اونکه بزنه لتو پارم کنه فلنگو ببندم..... برای همین عقب عقب رفتم و تا خواستم بپیچم سمت در صدای فریادش بلند شد: -واستا سر جات! ایستادم چون جذبه ی صداش اجازه ی پیروی نکردن رو بهم نمیداد.... وکیلش دستشو گرفت و گفت: -ولش کن بره ارسلان... حالا از رو نادونی یه چیزی پرونده.... زد زیر دست وکیلش و از کشوی میزش چیزهایی برداشت که برای من قابل رویت نبودن و بعد اومد سمتم... قلبم محکم و پرصدا به سینه ام میکوبید. تو اون لحظه داشتم به این فکر میکردم که اگه کتکم زد یک راست برم پزشک قانونی... بعدشم برم قضیه رو به صورت کاملااااا اسفناکی برای روزنامه نگارها یا حتی اخبار 20:30بگم... مرد پولدار احمقی که مامور خیریه رو زیر باد کتک گرفت! داشتم به همین چیزها فکر میکردم که با اون در فاصله یک قدمی خودم مواجه شدم. دستشو بالا آورد... اول فکر کردم میخواد بزنه تو گوشم برای همین گارد گرفتم ولی درکمال تعجبم دسته چکش رو کف دست راستش گذاشت و گفت: -یه تومن کافیه؟؟؟؟؟ چندقدمی به جلو برداشتم. نفسی گرفتمو صدامو انداختم رو سرم و گفتم: -هووووووشه ! چخبرته یارو ! فکر چی! ؟ فکر کردی چون خیلی پولداری و صاحب این بند و بساطی دیگه هرجور دلت بخواد میتونی با بقیه صحبت کنی؟ فکر کردی چون من دخترم و کت شلوار و کروات ندارم قابل احترام نیستم؟؟؟