
رمان شیطان مونث جلد اول
نویسنده : مهتاب | سارا
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان شیطان مونث جلد اول
با این وضعیت از سرویس بهداشتی بیرون میرفتم قطعااااا همه متوجه غلطی که کرده بودم،میشدن! سرو وضعم رو مرتب کردم و به موهای بیرون ریخته از زیر مقنعه ام حالت ساده و کجی دادم و بعد از کشیدن یه نفس عمیق و پرت کردن کارت داود تو سطل آشغال کنار روشویی، در رو باز کردم و از اونجا بیرون رفتم.... از اون زمان تا حالا،فقط دو نفر از 30 نفر حاضر در قسمت انتظار، کم شده بود.... آدم احساس میکرد اومده مطب پروفسور سمیعی! پوزخندی زدم و همونطور که به سمت مبلها می رفتم نگاهی به داود که کنار میز منشی ایستاده بود کردمو و سوالی سرم رو براش تکون دادم که یعنی"چیشد؟ واسم جورش کردی"؟ چشمک اطمینان بخشی تحویلم دادو با ابروهای کم پشت و قهوه ای رنگش به مبلها اشاره ای کوتاه کرد... لبهامو کج و کوله کردمو روی یکی از مبلها نشستم و شروع کردم به تکون دادن پاهام... از بیکاری و کم حوصلگی گوشیمو از جیب مانتوم بیرون کشیدم و چکش کردم... همون موقع متوجه شدم که 30تماس بی پاسخ از جوادی دارم! میدونستم اگه بهش زنگ بزنم باید سه ساعت فکمو تکون بدم و سوالاشو دونه دونه جواب بدم برای همین از اونجایی که بعد از اون رابطه سنگین با داود به هیچ وجه حوصله صحبت کردن نداشتم فقط براش پیامک دادم: "گوشی سایلنت بودو متوجه تماسهات نشدم. به بدبختی منشی رو راضی کردم طرفو ببینم. خودم باهات تماس میگیرم" بعد از ارسال پیام دوباره سرمو چرخوندم سمت داود.... کف دوتا دستش رو گذاشته بود روی میز و سرش رو نزدیک صورت منشی برده بود و باهاش پچ پچ میکرد.... پس بالاخره تن لشش رو بکار انداخته بود! چشمک زن گوشی خاموش روشن شد و متوجه شدم که جوادی پیام فرستاده.... سه ایموجی که حالت متعجب داشتن فرستاده بود.... و بعد یه پیامک دیگه با این مضمون: "دختر تو نظیر نداری چطوری تونستی ببینیش..باورم نمیشه" پوزخندی زدمو تو دلم با خودم گفتم: "هیییی جوادی! اگه تو هم بجای دودول چیز منو داشته بودی حتما بینظیر میشدی" در باز شد و مردی پیرهن آبی از اتاق آقای امپراطوروالا مقام بیرون اومد.... بلافاصله بعد از خارج شدنش از اتاق ،منشی که مثل مرغ تخم گذار همش یکجا نشسته بود بالاخره بلند شد و با کلی پوشه ،تقه ای به در زد و وارد اتاق رئیس شد. عصبانی و کلافه به داود خیره شدم و با نوع نگاهم براش خط و نشون کشیدم... خسته از چشم غره های من،کلافه گردنش رو تکونی داد... لبه های کتش رو به هم نزدیک کرد واومد سمتمو خیلی آروم گفت: -اینقدر واسه من چشم و ابرو نیا... بتمرگ سرجات تا صدات بزنم! -کونی! یک قدمی که برداشته بود رو برگشت و آهسته پرسید: -چی گفتی؟؟؟ -هیچی بابا! افه ی هیکلشو واسم میره! اینو گفتم و دست به سینه روی همون مبل لم دادم... تقریبا ربع ساعتی همونجا نشسته بودم که بالاخره منشی بیرون اومد و به داود گفت: -بهش بگو میتونه بره تو ! ولی فقط پنج دقیقه! داودچرخید سمتمو با اشاره ی دست ازم خواست برم پیشش.... دل تو دلم نبود... دلم میخواست از شدت ذوق بپرم بغلشو ماچ مالیش کنم.... با همون چهره ی اخمو و صدای کلفتش گفت: -میتونی بری تو! -جوووون...بخورمت! سرفه ای کرد و برای خلاص شدن از نگاه های چپ چپی و معنی دار منشی ازم فاصله گرفت.... حالا دیگه هم برای کمک به خیریه و هم برای دیدن رخسار اون رئیس بزرگ دلم میخواست وارد اتاقش بشم... باید بدونم اون چه آدمیه و اصلا ارزش باج دادن به داود گنده بک رو داشت یا نه!؟ یه نگاه کوتاه به منشی که داشت با نیش کج نگاهم میکرد انداختم و با اخم چشم از صورت بزک کرده اش برداشتم و به سمت اتاق بزرگ رفتم. داخل دفتر رئیس شدم و آروم آروم راهروی کوچکی رو رد کردم که به سالن بزرگی می رسید.... تو اون اتاق سه مرد روی صندلی های چرخدار نشسته بودن که هیچکدومشون با تصوری که من از ارسلان مرصاد داشتم همخونی نداشت.... هرسه مشغول و گپ و گفت و بحث بودن و ذره ای به حضور من واکنشی نشون ندادن... اصلا انگارکه نه انگار آدمیزادی داخل اون اتاق شده باشه! سرفه ای مصنوعی کردم تا توجه هارو به سمت خودم جلب کنم اما خبری نشد... سلام دادم بازهم کسی علیک نگفت... خواستم قدمی به سمتشون بردارم که یکی از اونها،عصبانی و خشمگین با ساعد دستش قندون شیشه ای روی میز رو کوبید به دیوار و خیره به مردی که از شدت شرم و ترس سر به زیر انداخته بود فریاد زد: -د آخه من اگه قرار بود خودم این گند کاری هارو ماس مالی کنم که دیگه اینجارو به تو نمیسپردم سپهری! آخه همه چیز رو هم هی باید واسه تو دیکته کرد؟؟؟ نمیدونم اگر وقتی که اون فنجون سنگین به طرفم پرت شده بود سرم رو به سمت مخالف کج نمیکردم دقیقا چه بلایی سر صورت نازنیم می اومد؟؟؟!!! همیشه فکر میکردم فقط موقع رابطه و یا لب دادن و لب گرفتنه که مغز آدم از کار میفته و از منبر فرماندهی پایین میاد اما حالا نظرم کاملا عوض شده بود!