
رمان شیطان مونث جلد اول
نویسنده : مهتاب | سارا
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان شیطان مونث جلد اول
-ای به چشم از آرمان خداحافظی کردمو به صفحه گوشیم زل زدم.... میدونستم اگه بتونم مخشو بزنم نونم تو روغنه ! آقازاده بود و پول خودشو باباش از پارو بالا میرفت... شنیده بودم واسه دوست دخترهاش حسابی سنگ تموم میزاره اما من واقعا از خودش هم خوشم میومد... منکر اینکه چشمم ماشین لوکس و کیف پول همیشه پرش رو گرفته بود نمیشم اما..... برای منی که از روز ازل با بدبحتی دست و پنجه نرم میکردم توجه یه همچین پسری چشیدن طعم نهایت لذت بود.. همه چیزو باهم داشت. هم خوشقیافه بود هم پولدار... هم جذاب .. هم باحال و هم داغ و سک×سی! جوادی که ظاهرا متوجه شده بود من داشتم با یه پسر لاس میزدم گفت: -میتونم بپرسم اون شازده ای که باعث شد گل از گلت بشکافه کی هست؟ باخونسردی و درحالی که آدرس پارکی که همین نزدیکی بود رو برای آرمان پیامک میدادم، گفتم: -نه جوادی جان ! شرمنده نمیتونم بگم! با اینکه با شوخ طبعی اینو گفته بودم اما جوادی حسابی بهش برخورده بود. اون همیشه میخواست من فقط مال خودش باشم اما این برای من تنوع طلب سخت ترین کار دنیا بود... ضربه ای به بازوش زدمو گفتم: -هووووو ! چه اخمی کرده ! شوخی کردم بابا.... پسر عموم بود... از روستا اومده... زنگ زد گفت مبخواد ببینم -این موقعه ی ظهر!؟ -این موقع و اون موقع نداره که برادر جوادی! بعدشم اون باید هرچه سریعتر بره دهات.... کلی گاو و گوسفند تو دهات داره که باید بره بهشون رسیدگی کنه.. حالا هم بی زحمت منو کنار اون پارک نگه دار! -چرا پارک!؟ خب بگو می رسونمت پیشش! -میخوام برم دستشویی! شاش.... جوادی که میدونست میخوام چی بگم دستشو به نشانه سکوت بالا آوردو گفت: -آ...آ.... نمیخواد بگی... متوجه شدم... باشه الان اونجا پیادت میکنم... خندیدمو کیفمو بغل کردم.... وقتی جوادی ماشین رو نگه داشت ازش خداحافظی کردم و واسه فردا ساعت 12برای گرفتن چک قرار گذاشتمو بعد هم بدوبدو رفتم سمت سرویس بهداشتی های زنانه پارک.... صورتمو شستم و یه تجدید آرایش کردم و کلی عطر به بدنم پاشیدم.... ست شورت و سوتین قرمزی که مینو از تجریش دو جینش رو خریده بود و یکیشو به من داده بود از تو کیفم بیرون کشیدم و توی یکی از دستشویی ها تنم کردم و بعد از زدن مام خوشبویی به زیر بغل و بین پاهام،لباسهام رو تنم کردم و از اونجا بیرون اومدم.... راضی و خوشحال از سرو وضعم رفتم و نزدیک ورودی درب آهنی پارک به انتظار آرمان ایستادم... تقریبا ربع ساعتی کنار در ورودی پارک معطل مونده بودم. غرورم هم اجازه نمیداد بهش زنگ بزنم. بدترین قسمت معطل موندن نگاه های هیز بعضی ها و البته تماسهای کلافه کننده ی دایی و روزبه بود... برای اینکه دایی و روزبه دست ازسر کچلم بردارن گوشیمو از دسترس خارج کردم تا اینکه بالاخره سرو کله ی آرمان پیدا شد... لبخند زنان از ماشین پیاده شدو از همون فاصله دستشو به نشانه ی معذرت خواهی گذاشت رو سینه اش و گفت: -آقااااا من معذرت میخوام! جان تو، توی ترافیک موندم! باهاش دست دادم و به دروغ گفتم: -منم همین الان اینجا رسیدم... اصلا معطل نشدم! -ای جااااان ... ای جااااان... بهم که رسیدیم ،دستشو به سمتم دراز کرد و گفت: -سلام خانوم خوشگله ! دستشو آروم فشردم و گفت: -سلام -خب! بریم؟ -بریم! خودش در ماشینو برام باز کرد و منتظر موند تا من سوار شم. از این اخلاقش خوشم میومد. از اینکه بخاطر پولدار بودن خودش ژست نمیومد و خاکی رفتار میکرد. به محض اینکه پشت فرمون نشست دستشو روی رون پام گذاشت و گفت: -خب....خب....حالا واسه نهارکجا بریم؟ به دستش که رونمو آروم می مالید نگاه کردمو گفتم: -برای من که فرق نمیکنه ! -هووووم! اوکی! الان میبرمت یه جای باحال! خندیدم و باخنده ی من دست اونم همزمان از روی رونم تا وسط پام پیشروی کرد. حرکت دستش تحر*یک کننده و نفسگیر بود!.... برای اینکه فکر نکنه خیلی تو کفش هستم دستشو از وسط پاهام برداشتم و گفتم: -داری شیطون میشی هاااا! اینجایی که شما دست گذاشتی ورود ممنوع! لبخند شیطونی زد و دوباره دستشو گذاشت بین پاهام و گفت: -مگه نمیدونی من عاشق رد کردن ورود ممنوع ها هستم ...؟! لبمو به دندون گرفتم و به دستش خیره شدم... چه آسون تونست رامم کنه! لبخند بی جونی تحویلش دادم که از روی شلوار فشار زیادی به وسط پاهام وارد کرد و باعث شد برای یه لحظه چشمام بسته بشن و با یه نفس عمیق یکم از صندلی فاصله بگیرم. این از خود بیخودیم رو که دید جسورانه تر از قبل به پیشروی دستش ادامه داد. ازشدت تح×ریک شدن لرزش داشتم.... مدام لبهام رو گاز میگرفتم و از اونجایی که نمیتونستم شه×وتمو تو صدام بریزم و بلند ناله کنم مدام با چتری های ریخته رو پیشونیم ور می رفتم. خودش هم انگار حالش بهتر از من نبود... خشتکش بدجوری باد کرده بود و نفسهای کشدار و سنگین میکشید!...