
رمان شیطان مونث جلد اول
نویسنده : مهتاب | سارا
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان شیطان مونث جلد اول
دلم میخواست دست از این مالیدن های روی شلوار برداره و بره سر اصل کاری! بالاخره درحالی که یه چشمش به جاده بود و یه چشمش به من و شلوار خیس شده ام، با کمک خودم دکمه های شلوار جینمو باز کرد و ازم خواست تا یکم از صندلی فاصله بگیرم... کاری که خواست رو انجام دادمو اونهم شلوارمو تا روی رون هام پایین کشید... دیگه واقعاااا حالم خراب شده بود... سرمو به صندلی تکیه دادم و شروع کردم به آه و ناله کردن.... آرمان سرعت ماشینش رو کمتر کرده بو تا راحت تر بتونه کاری که میخواد رو انجام بده.... درحالی که بلند بلند جووو*وون میگفت دستشو وسط پاهام به حرکت درآورد.... اینکارش شاید برای اون لذت بخش بوده اما بدجوری کاسه ی صبر منو لبریز کرده بود.. شهو*تم زده بود بالا و احساس میکردم از درون دارم آتیش میگیرم برای همین نفس بریده برای ار*ضا شدن خودم له له میزدم.... قفسه ی سینه ام به نرمی بالا و پایین میشد... آرمان خیلی یهویی بند شورتمو گرفت و تا تونست به سمت بالا فشارش داد... بی هوا جیغ بلندی کشیدم و دستمو رو دستش گذاشتم.... دیگه اصلا نفسم بالا نمیومد....آرمان هوووووفی گفت و خمار لب زد: -نمیخوای آرومش کنی؟ داشت به وسط پاهاش اشاره میکرد. منم از خدا خواسته دستمو جلو بردمو از روی شلوار جینش شروع کردم به نوازش کردنش.... چنگی به رونم زد و با یه آاااااخ بلند گفت: -هوووووف ! کاش میشد بخوریش شانار... دارم از درد می میرم.... آب دهنمو قورت دادم و مشتاقانه گفتم: -یه گوشه واستا... زودباش... زودباش.... آرمان از خدا خواسته ماشین رو یه گوشه متوقف کرد و فورا شروع کرد به باز کردن کمربندشلوارش.... آب دهنم بدجوری راه افتاده بود.... بی صبرانه منتظر لمس مردونگیش بودم... تا دکمه های شلوارش رو باز کرد از دیدن اون چیزی که رو به روم بود لذت بردم.... اووووف بلندی گفتم وبدن فوت وقت خم شدم روش و همه اشو گذاشتم تو دهنم..... آرمان سرشو تکیه داد به صندلی و همونطور که تو گلو آه میکشید دستشو نوازش وار روی کمرم کشید ... مردونگ*یش به بزرگی مال داود نبود و راحت تر از مال اون تو دهنم جا میگرفت.. از درون داشتم آتش میگرفتم اما نمیتونستم بیخیال آروم کردن آرمان بشم دستشو از روی کمرم سر داد پایین و اونو از داخل شلوارم رد کرد و ناخونهاشو روی باسن×م کشید من عاشق این بودم که حین رابطه به باسنم سیلی بزنن... اما به همون چنگ زدنهای آرمان بسنده کردم و اونقدر بهش حال دادم که بالاخره لرزید و آروم شد... چند لحظه بعد سرمو از خودش جدا کرد و جعبه ی دستمال کاغذی رو برد آرمان شیشه رو پایین داد و جعبه رو پرت کرد توی جوی آب! بعدش چرخید سمتم.... دستشو زیر چونم گذاشت و بی هوا لبهاشو چسبوند به لبهام و حریصانه شروع به مک*یدن و خوردن لبها و زبونم کرد.... این متفاوت ترین و دلچسب ترین رابطه ام با یه مرد بود. و دلیلش هم نیازی بیان نداشت... طرف مقابلم همونی بود که میخواستم باشه! همونی که گاهی تو رویاهام باهاش زندگی میکردم و از این زندگی خیالی لذت میبردم! با صدای " استغفرالله" یک نفر هردو به سرعت از هم جدا شدیم... به پیرمردی عصا به دست نگاه کردیم که یه نون تو دستش بود و با عصبانیت نگاهمون میکرد .. از همون فاصله عصاشو به سمت من نشونه گرفت و گفت: -دختر تو مگه حیا نداری؟ اینجا جای این غلطا نیست.... نمیدونم چرا این وسط فقط من بودم که حیا نداشتم...؟ ! مردم ما همیشه همینطورن..... اعتقاداتشون راجب یک دختر مزخرف و قرون وسطاییه! رومو ازش گرفتم که آرمان بعد از بستن دکمه های شلوار و کمربند ،ماشینو روشن کرد و با خنده گفت: -پیری رو ببین ! چه شاخ بازی در میاره! خنده های آرمان من رو هم به وجد آورد. چشمکی بهم زدو گفت: -گرسنه ات نیست؟ -خیلی! -لامصب تو همین الان استیک آرمانی خوردی!؟ بازم گرسنته!؟ خندیدمو خواستم شلوارمو بالا بکشم که دستشو روی پام گذاشت و گفت: -شانار یه کاری بگم انجام میدی؟ -بستگی داره چه کاری باشه! -شورتتو دربیار! -در بیارم؟؟؟ چراااااا ؟؟؟ -دلم میخواد موقع نهار از زیر میز انگشتمو بهش بمالم! متعجب از این پیشنهاد آرمان چندبار پشت سرهم پلک زدم... اینکار میتونست خیلی لذت داشته باشه اما نه توی یه رستوران... فکرمو به زبون اوردمو گفتم: -باید جالب باشه اما نه تو یه مکان اینجوری! -تو قبول کن... اون بامن... میریم دنج ترین گوشه ی رستوران... تازه الان هم باید خلوت باشه... معمولا که اینطوریه.... -ولی اگه یکی متوجه بشه چی آرمان؟! -هیشکی متوجه نمیشه عزیزم ! اخه کی قراره سرشو خم کنه و زیر میز مارو بپاد... -نمیدونم چی بگم... -قبول کن دیگه خوشمزه خانم دست به سینه به روبه رو زل زدمو گفتم: -اینطوری که فقط همش تو لذت میبری! من حوصله ی کمردرد ندارم! -ای من قوربون اون کمرت برم... خودم حسابی از خجالت درمیام عروسکمممممم....