کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان شیطان مونث جلد اول

نویسنده : مهتاب | سارا

ژانر : عاشقانه

قیمت : رایگان

رمان شیطان مونث جلد اول

چونمو خاروندمو  همونطور که خودمو براش لوس میکردم گفتم: 
 
-اومممم.... 
باشه... 
قبول! 
آرمان ازشدت ذوق ایول کشداری گفت و شروع کرد قوربون صدقه رفتنم.... 
و من میدونستم دلیل این مهربونی هاش حشر*ش بود که حسابی زده بود بالا و برای خاموش کردنش نیاز به همراهی من داشت! 
همونطور که  آرمان ازم خواسته بود شور*تمو درآوردمو گذاشتم تو کیفم تا اون توی رستوران پوزیشن مورو علاقه اش رو پیاده کنه. 
بالاخره، بعد از عشق و حال تو ماشین و قر دادن با یه آهنگ خارجی سرحال که من هیچی از معنیش سردرنمی آوردم، بالاخره  آرمان اطراف یه رستوران ماشینشو پارک کرد و ازم خواست پیاده بشم... 
پولداری عجب لذت شیرینی داشت... 
دلم میخواست تا ابد تو اون ماشین گرم و نرم آرمان لم بدمو بقیه زندگیمو همونجا بگذرونم اونقدر که  ماشینش باحال و جیگر بود. 
برای منی که تو پایین ترین و داغونترین محله های جنوب شهر ، با یه دایی تعصبی و یه زن دایی مارموز و یه پسردایی عملی زندگی میکردم، 
 گشتن با آدم باکلاس و پولداری مثل آرمان رویا بود...رویا... 
کیف میکردم از اینکه دوش به دوشش  قدم برمیدارم... 
از اینکه دستم تو دستشه.... 
از اینکه قراره از هم لذت ببریم... 
گرچه میدونستم وقتی برسم خونه دایی حسابی بخاطر دیر اومدن کتکم میزنه و خودشو پسرش  ازخجالتم در میان اما اصلا برام مهم نبود... 
 
یه روز زندگی رویایی به ضربه های کمربند دایی می ارزید.. 
از پله ها بالا رفتیمو وارد رستوران شدیم... 
گارسون به سمتمون اومدو بانهایت احترام  به سمت جای مورد نظر راهنماییمون کرد... 
خیلی شلوغ نبود... 
تک و توکی  به صورت پراکنده مشغول خوردن غذاشون بودن... 
همونطور که آرمان میخواست طبقه بالا رفتیم ومیزی رو انتخاب کردیم که توی دنج ترین و تاریک ترین قسمت رستوران قرار داشت... 
آرمان "منو" رو گرفت روبه روم و گفت: 
-چی میخوری آبنبات من؟ 
یه نگاه گذرا به لیست منو انداختم.... 
قیمتها وحشتناک بود البته برای من   نه برای آرمانی که فقط خدا میدونست  توهر کارتش چند میلیون هست.. 
 انتخاب رو به خودش سپردم وگفتم: 
-هر چی تو خوردی منم همونو میخورم! 
سرشو جلو آوردو با شیطنت گفت: 
-من میخوام مم*ه بخورم! 
-پس منم همونو میخورم! 
-شرمنده! 
کلا دوتا از این خوراکی  خوشمزه داریم که از قبل برای بنده رزرو  شدن 
-ایرادی نداره...من به کوچولو  و مدل مردانه اش هم راضیم متوجه  منظورم شد . 
 برای همین چونمو گرفت و کشید و گفت: 
-کثافت خوشمزه! 
-اوخ اوخ! 
 چونمو کندی بابا! 
خندید و با اشاره ی دست از گارسون خواست که به سمتمون بیاد... 
آرمان سنگ تموم گذاشت و بهترین هارو سفارش داد... 
دست و دل بازیش و اینکه یک درصد هم به مبلغ چیزهایی  که میخواست فکر نمیکرد بدجوری دلچسب و هیجان انگیز بود... 
پولداری هم عالمی داره هاااا  در واقع به این میگن زندگی نه اونی که من داشتم! 
به انتظار سر رسیدن غذا،کلی با گلدون روی میز ور رفتم... 
خیلی گرسنه ام بود بخصوص اینکه روز سنگینی داشتم از هر لحاظ! 
اونقدر گرسنه بودم  که میتونستم یه بره رو درسته قورت بدم !.... 
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و به آرمان که داشت با موبایلش ور میرفت خیره شدم. 
دلم نمیخواست تا وقتی با من هست سرگرم اون موبایل کوفتیش بشه برای همین شاکیانه گفتم: 
-آرمان؟ 
-جانم؟ 
از جانم گفتنش دلم قنچ رفت... 
لبخندمو که ناشی از ذوق زدگی بود از روی صورتم محو کردم و بجاش با اخم  گفتم: 
-دلم نمیخواد وقتی با همیم  همش سرت تو موبایلت باشه! 
بدون اینکه نگاهشو از صفحه اپل چندمیلیونیش برداره گفت: 
-عزیزم مامانمه نمیتونم  جوابشو ندم! 
چون دلیلی برای دروغ گفتنش ندیدم سرمو تکون دادم و بیخیال نق زدن شدم.. 
راستش این نازو اداها اصلا به من نمیومد حتی اگه دوس داشته باشم اینجوری رفتار کنم. 
برام هم فرق نمیکرد که بجای مامانش با یه دختر دیگه حرف بزنه. 
من شرایط و موقعیتم جوری نبود که بگم گوربابای این میرم سراغ بدی... 
پسری به پولداری و خوبی آرمان خیلی سخت گیر میومد. 
وقتی بالاخره نهار رو آوردن آرمان دل از موبایلش کندو همونطور که دستهاشو بهم می مالید گفت: 
-جووووون ! 
عجب بویی ! 
تو هم مثل من خیلی گرسنت بود یا فقط منم که شکمم به قاروقور افتاده ؟؟؟ 
-وای من یکی  که دیگه  درحال تلف شدن بودم! 
اگه  غذا نمی رسید خونم میفتاد گردنت! 
-ای شکمو.... 
گارسون که همه چیز رو روی میز چید با احترام گفت: 
-امر دیگه ای ندارید آقا ؟! 
آرمان تشکری کرد و  گفت: 
-نه..میتونید برید 
-بسیار خب.. 
چیزی لازم داشتید زنگ روی میز رو فشار بدید جناب! 
-حتما! 
گارسون نوش جانی گفت و از میز فاصله گرفت... 
بلافاصه بعد از رفتنش آرمان خیلی آهسته پرسید: 
-شانار امشب میتونی بیای خونه ی من؟ 
در حالی که  لقمه های غذا رو تند تند تو دهنم میزاشتمو با ولع میخوردم ،خیلی محکم جواب دادم :  
-نه! 
-چرا؟ 
-چون اجازه ندارم! 
-ولی من دلم میخواد  تو امشب توی بغل من بخوابی!