
رمان شیطان مونث جلد اول
نویسنده : مهتاب | سارا
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان شیطان مونث جلد اول
از این جمله ی شهوت انگیز آرمان که در هر حال و هر موقعیتی داغ و هات بود،بدن خودم هم گر گفت.... و از اونجایی که عاشق گذروندن یه شب عاشقانه در کنار مرد جذاب و خوش برو رویی مثل آرمان بودم،خودمم از این بابت آه حسرت کشیدم. زبونمو روی لبهام کشیدم و گفتم: -هوممممم..... چه خوبه جون دادن زیر توووو! پلکهای آرمان سنگین شدن و بهم خیره شد... منم بهش خیره شدم. حرکات و رفتارمون یکم زیادی ضایع و تابلو بود اما...امان از این غریزه ! چند دقیقه ای مثل دوتا گرسنه قحطی زده بهم خیره بودیم تا اینکه با احساس پای آرمان وسط خشتکم دوباره تنم ناخواسته لرزید و تکون خورد.... سرم رو خم کردم و نگاهی به زیر میز انداختم.... آرمان پاشو از کفش بیرون درآورده بود و باهاش بین پاهای منو می مالوند.. نمیدونستم من زیادی هات و پر شهوت ام یا آرمان یه موجود جادوییه که هم با دست و هم با پاهاش میتونه مغز منو از کار بندازه... آهسته لب زد: -دکمه ی شلوارتو باز کن شانار.... با اینکه میدونستم رستوران جای مناسبی برای این شیطنت ها نیست اما رفتار و حالت خمار آرمان جور بدی وسوسه ام کرده بود که نمیتونستم نه بیارم. کمی از صندلی فاصله گرفتم همونطور که زیر چشمی اطراف رو می پائیدم دکمه شلوار جین تنگم رو باز کردم کمی اونو پایین کشیدم. تقریبا تا روی رون پام...و بعد مانتوم رو جوری مرتب کردم که لختی پاهام توجهی رو به خودش جلب نکنه! به اهستگی روی صندلی نشستم و خودمو جلو کشوندم... برای اینکه کسی بهمون شک نکنه یه تیکه برگ کاهو تو دهنم گذاشتم و خودمو مشغول خوردن نشون دادم که همون موقع با فشار پای ارمان درست روی نقطه ی حساس بدنم، نفسم برای یک لحظه رفت و دوباره تحریک شدم.... اون پاشو با ملایمت روی وسط پاهام حرکت میداد و منو دیوونه تر از قبل میکرد ... حالا توی یه حالی بودم که اگه بهم میگفت همونجا لخت بشم نه نمی اوردم و همه کار واسش میکردم. خودش هم حال و روزش بهتر از من نبود. نامحسوس اه میکشید هر وقت که طاقتش رو از دست میداد با انگشت شست پاش محکم بین پاهام رو فشار میداد تا من هم درد بکشم و هم لذت .... ریتم نفسهام نامنظم شده بود احساس میکردم پای ارمان از تح*ریک زیاد من حسابی خی×س و ل×زج شده..... اونقدر تحرک شده بودم که چنگال توی دستمو انداختم روی بشقاب و دستهامو بردم زیر میز اونقدر کف پای آرمان رو به بین پاهام مالوندم و فشار دادم که نفسم رفت و بعد از چند لحظه همزمان باهم آروم شدیم. حالا دیگه واقعا خسته بودم.... با صدای ضعیفی از آرمان خواهش کردم پاشو برداره و بعد که اینکارو کرد سرم رو روی میز گذاشتم و تو همون حالت شلوارمو بالا کشیدم و دکمه هاش رو بستم..... آرمان لبهاش رو به حالت یه بوس جمع کرد و گفت: -عاشقتم شانار ! تو باهمه دخترایی که تا حالا باهاشون بودم فرق داری؛ اونا هیچوقت حاضر نمیشدن تو همچین موقعیتیم منو اروم کنن چیزی نگفتم و به یه لبخند بی رمق بسنده کردم. ارمان هم دکمه ی روی میز رو فشار داد تا گارسون برگه ی تسویه حساب رو بیاره..... ودر همون حین کیفش رو بیرون کشید و چند تا تراول از توش برداشت.... پولها وکارتهای توی کیفش اونقدر زیاد بودن که آدم ماتش میبرد. چقدر خوب میشد اگه مخش رو میزدم تا باهام ازدواج کنه و منو از فلاکت و زندگی توی جهنم نجات بده.... اما زهی خیال باطل! پدر کله گنده و مادر پر افاده ی ارمان مگه اجازه میدادن دختر یتیم و بی کس و کاری مثل من همسر شازدشون بشه!؟؟؟؟ آه عمیقی کشیدم و سرم رو از روی میز برداشتم.... آرمان چند تا تراول که تعداشون بیشتر از رقم غذاها بود روی میز گذاشت و گفت: -تو اینجا بمون... من میرم سرویس بهداشتی ! زود برمیگردم! باشه ای گفتم و رو صندلی نشستم. تا آرمان دور شد و فورا تعداد تراول ها رو شمردم و به هزینه غذاها نگاه کردم. آقا زاده ی پولدار یه پنجاه تومنی اضافه به عنوان انعام روی میز گذاشته بود! دور و برم رو نگاه کردم و پنجاهی اضافه رو خودم برداشتم. من بهش حال دادم اونوقت به گارسون انعام میداد!!! چند دقیقه بعد آرمان از سرویس بهداشتی برگشت و با برداشتن وسایلش خواست که بیرون بریم. چسبیدم به بازوی آرمان و به دنبالش از رستوران بیرون اومدم... چقدر لذت میبردم از هم قدم شدن با یه آدم خوشتیپ و پولدار مثل آرمان. از اینکه بعضی دخترا با حسرت نگام میکردن! یه لذت خاصی داشت! دستشو دور کمرم حلقه کرد و با مهربونی پرسید: -خسته ای?! لوس و مظلوم گفتم: -اهووووم...خیلی! -ای جاااااان ! تقصیر خودته! اونقدر خوشگل و خوش هیکلی که ادمو وادار میکنی هی باهات ور بره! در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم... و بعد.بلافاصله خودش هم سوار شد و دوباره دستش رو گذاشت روی رون پام و گفت: -خب! حالا کجا بریم!؟ میدونستم که الان بخاطر این تاخیر طولانی و خاموش کردن گوشیم،کارد به دایی میزدن خونش در نمیومد.