کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان شیطان مونث جلد اول

نویسنده : مهتاب | سارا

ژانر : عاشقانه

قیمت : رایگان

رمان شیطان مونث جلد اول

-باشه! فعلا.  
نزدیک ساختمون خیریه که شدم،دستمال کاغذی سفیدی  از جیبم بیرون آوردم و بافشار محکمی اونو روی لبهام کشیدم و رژلب رو کاملا از روی لبهام پاک کردم.... 
از آینه بغل پراید سفیدی  که پر از لکه و کثیفی بود و اطمینان داشتم برای جوادی رئیس خیریه هست نگاهی به سرو صورتم انداختم. 
موهام رو زیر مقنعه مشکی رنگ پنهون کردم و پایینش رو کشیدم تا برجستگی سینه هام رو بپوشونه و بعد از کشیدن یه نفس عمیق وارد ساختمون کوچیک خیریه شدم.... 
تو بدو ورودم متوجه صدای  داد و هوار جوادی و "من چمیدونم" گفتنهای حسابدارش شدم. 
اونقدر سر هم داد میزدن که گاهی حس میکردم از هر نعرشون قراره یه زلزله ی 10 ریشتری به پا بشه! 
ماریا نعمتی ، منشی جوادی، با یه چهره ی درهم مچاله شده ،تکیه داده بود به ستون و با کلافگی ناخونهاشو می جوید و پای راستش رو تندتند تکون میداد. 
مشخص بود عصبی بودن جوادی حسابی بهمش ریخته و این احتمالا از عشق و علاقه ی پنهونیش نشات میگرفت نه حس مسئولیت یه منشی برای رئیسش! 
به طرفش رفتم و آهسته لب زدم: 
-سلام 
سرش رو بلند کرد و بااخم و تخم گفت: 
-این چه وقت اومدنه!؟  توپش پره ! 
حساب و کتابهاش بهم ریخته ! 
خودتو اخراج شده بدون ! 
دیگه نمیشه کاری برات کرد! 
نفسم رو حرصی بیرون فرستادم و دست به سینه خیره شدم به ماریا که همیشه ازم نفرت داشت و دلیلشم فقط خودش میدونست و خداش.... ! 
جلو رفتم و گفتم: 
-اما من که از اول همه چیزو برای آقای جوادی توضیح دادم  اونم قبول کرد  روزهایی که کلاس دارم هر موقع تونستم بیام... 
سمت میزش رفت و همونطور که پوشه های پخش و پلا شده رو کنار هم میچید گفت: 
_میبینی که ! 
حسابی عصبانیه ! 
تا تونست سر منم داد کشید ! 
آخه به من چه که پونصدمیلیون کم آورده! 
 اوف خدایا ! 
عجب گیری کردیماااا 
ابروهام از شنیدن رقمی که ماریا گفته بود بالا پرید !! 
پونصد میلیون خیلی ریاد بود! 
 خیلی خیلی زیاد! 
داشتم به رقمی که ماریا گفته بود فکر میکردم که همون موقع، 
در اتاق با ضرب محکمی باز شد و حسابدار   با موه هایی ژولیده و  یقه ی چروک شده از اتاق بیرون اومد.... 
 
 
 
فورا رفت سمت اتاقش... 
سامسونت سیاهش رو برداشت و همونطور که به طرف خروجی میرفت داد زد: 
-خانم اون خرت و پرتهای منو بزار تو یه کارتون عصر یه نفرو میفرستم دنبالشون به در اتاق جوادی که مدام جلو وعقب میشد نگاه انداختم.... 
سرمو کج کردم تا بتونم ببینمش... 
عصبی و خشمگین ،دست به کمر طول اتاق رو قدم میزد و باخودش چیزهای نامفهومی زمزمه میکرد قدمی به سمت در برداشتم که منشیش گفت: 
-نرو... 
نرو بابا ! 
وگرنه هرچی دستش بیاد به طرفت پرت میکنه! 
مطمئن بودم جوادی یه همچین رفتاری باهام نمیکنه 
 چون اون از همون روز اولی که من برای کار پیشش اومدم جور خاص و متفاوتی ،هم نگاهم میکرد و هم باهام صحبت میکرد 
 و حتی تو زمان کاری ملاحضه ام رو میکرد تا  ضربه ای به درس و دانشگام وارد نشه ! 
بدون توجه به هشدار ماریا داخل اتاق  شدم و درو از پشت بستم!... 
تا منو دید ایستاد و به سمتم چرخید... 
معلوم بود که با حسابدارش درگیرشده... 
 
 
 
چون اخم پررنگی بین ابروهاش جا خوش کرده بود و سر وضع همیشه مرتبش هم اینبار کمی آشفته و نامنظم به نظر می رسید. 
جلو رفتم  و  از فاصله ی نزدیکی بهش خیره شدم.... 
کار من تو خیریه جوادی این بود که زمانهای بیکاریم اینجا بیام و چادر سرم بندازم و به همراه زنها و مردهای دیگه ای که اونها هم عضو خیریه بودن به جمع آوری  صندوق صدقه های مردمی عضو خیریه بپردازیم. 
اما از اونجایی که من از خیلی وقت پیش متوجه شدم اون یه جورایی ازم خوشش میاد گاهی سواستفاده میکردم و به صورت دلخواهی میومدم... 
یعنی هروقت عشقم میکشید میومدم هر وقت هم نمیکشید نه! 
البته... 
گاهی هم درعوض این دیراومدنهایجورابی بهش حال میدادم.. 
اما ظاهرا اینبار اوضاع فرق میکرد چون  چهره ی جوادی هنوز همونطور اخمو و بداخلاق بنظر می رسید. 
روشو ازم برگردوند و گفت: 
-برو بیرون خانم شهابی! 
 برو.... 
جمله اش رو نشنیده گرفتم و به سمتش رفتم  
 
 جرات به خرج دادم و دستهامو گذاشتم دو طرف بازوهاش و با اینکار سعی کردم اونو به طرف خودم بچرخونم.... 
مقاومتی از خودش نشون نداد و خیلی سریع سرش رو به طرفم چرخوند.... 
قدش خیلی بلند نبود و میتونستم جوری مقابلش بایستم که نفسهای داغم به صورتش بخوره و به آروم شدن و مهربون کردنش باخودم وسوسه اش کنم. 
انگار شیطون تو جلدم رفته بود... 
شایدم من خود شیطون بودم.... 
شایدم نه!...  
من فقط عادت کرده بودم که با استفاده از جنسیتم گاهی وقتها اوضاع رو به نفع خودم تموم  کنم.... همونطور که دستهامو روی سینه اش میکشیدم خیلی آهسته پرسیدم: 
-عصبانی هستید؟ میخوای آرومتون کنم؟ 
آب دهنش رو قورت داد و سیبک گلوش بالا و پایین شد.... 
سکوت کرد و سکوت برای من فقط یک معنا داشت... 
یعنی.... 
کارای چندشتو ادامه بده شانار !