
رمان شیطان مونث جلد اول
نویسنده : مهتاب | سارا
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان شیطان مونث جلد اول
انگشتهای مردونه اش روگرفتم و دنبال خودم تا نزدیکی صندلی چرخدارش کشوندمش... دستامو روی شونه هاش گذاشتمو بدون هیچ حرفی با اینکار ازش خواستم که روش بشینه... و خودم هم از پشت شروع کردم به ماساژ دادن شونه هاش.... چشماش رو بست و با صدای خسته و بی جونی گفت: -مرتیکه ی لاشخور فکر میکنه من ببو گلابی ام! معلوم نیست سر 600میلیون پول بی زبون چی آورده.... هی زر میزنه... هی زر میزنه.... صداش کم کم داشت اوج میگرفت که دستهامو از روی شونه هاش سر دادم و همونطور که روش متمایل شده بودمو نفسهای داغم رو تو گردنش فوت میکردم،، نوک سین×ه های مردونه اش رو با کف دستم فشار دادم... آدمای دورو برش مگر تو خواب اونو که همیشه یقه ی پیرهنش به آدم احساس خفگی میداد رو تو یه همچین حالتی ببینن! همونطور که پ×شتم رو به خش×تک جوادی می مالو×ندم گفتم: -میخوای بهم بگی چیشده؟ ! البته به شرطی که دوباره عصبانی نشی! خیلی عصبی جواب داد: -چطوری ازم میخوای عصبانی نشم اونم وقتی که درست سر موعود کمک به خانواده های تحت پوشش 600میلیون از حساب خیریه به مزخرفترین دلایل دنیا دود میشه و میره هوا! این جوادی هم عجب مرد عجیبی بود... تو اون موقعیت با اون مردو×نگی راست شده بجای اینکه بلند شه و حساب منو برسه حرص جوش پول میخورد... با تاسف گفتم: -پیدا میشه... غصه نخور! دندون قروچه ای کرد و گفت: -آره ارواح عمه ی نصرتی! میگم 600 میلیون پول رفته رو هوا.... این یعنی به اون کسایی که وعده کمک داده بودیم دیگه نمیتونیم کمک کنیم! میفهمی!؟؟ با تعجب و ترس گفتم: -حتی علی و خانواده اش! جوادی با تاسف گفت: -حتی علی و خانواده اش! مثل برق گرفته ها از بغلش پریدم پایین... نمیتونستم علی رو نادیده بگیرم.... نمیتونستم.... با ناباوری گفتم: -ولی تو به علی قول دادی.... قول دادی براشون یه خونه ارزون بخری... قول دادی خرج عمل پای مادرشو بدی... قول دادی خودشو خواهرشو بفرستی مدرسه.... تو نمیتونی... نمیتونی زیر این قولهات بزنی ! نمیتونی! نمیتونی نمیتونی... حالا انگار تمام خشم چند دقیقه پیش جوادی به من منتقل شده بود... دو تا دستش رو بالا آورد و گفت: -آروم باش... آروم باش شانار عقب عقب رفتم و گفتم: -نمیتونم آروم باشم... نمیتونم صدام رو پایین آوردم و گفتم: -تو به علی قول دادی یاسر.... اون به هوای تو دست از موادفروشی برای عموش برداشت... اگه بفهمه قرار نیست به خانوادش کمک کنی اونم مثل خیلی از بچه های دیگه به لجن کشیده میشه ! میفهمی؟ جوادی نفس عمیقی کشید و با منتهای تاسف گفت: -میفهمم ولی کاری از دستم برنمیاد... من اگه بخوام این ته مونده ی حساب رو هم خرج علی و خانواده اش کنم که دیگه چیزی به بقیه اون آدمهایی که چشم براه کمک خیریه هستن نمیرسه! چونه ام لرزید و گوشه های لبهام به سمت پایین متمایل شدن... این بدترین خبر ممکن بود! نزاشتم اشکم سرازیر بشه و فورا چشمام رو بهم فشار دادم و گفتم: -یعنی هیچ راهی نیست؟؟؟ جوادی بعداز مکث طولانی ای گفت: -چرا... یعنی نمیدونم.... یه احتمال! امیدوارانه گفتم: -خب اون چیه؟ بگو... نفس عمیقی کشید و گفت: -شش ماه پیش حقیقی یه یارو کله گنده ای رو بهم معرفی کردو گفت که پولش سربه فلک کشیده... گفت اگه برم و باهاش صحبت کنم و دعوتش کنم ممکنه مثل خیلی از خیرها عضو خیریه بشه.... خب منم به هر بدبختی ای که بود از منشیش واسه شش ماه بعد که میشد یکشنبه گذشته قرار ملاقات گذاشتم آخه اینطور که میگفت خیلی کم ایران میمونه اما... دیگه بعدش نشد که برم... یعنی یه اتفاقی پیش اومد که نشد برم تو صورتش دقیق شدم و گفتم: -کجاست؟ آدرس شرکتش رو بده من میرم باهاش صحبت میکنم! جوادی پوزخندی زد و مایوسانه گفت: -دل خوشی داریاااا ! دیدنش به این آسونی ها نیست که ! -تو آدرسش رو بده اون با من! -من هفته ی پیش باهاش قرار داشتم... اون نوبت ملاقات باطل شده! با سماجت گفتم: -من میتونم جوادی... بزار شانسمو امتحان کنم....