
رمان شیطان مونث جلد اول
نویسنده : مهتاب | سارا
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان شیطان مونث جلد اول
جوادی سرش رو خم کرد و به زمین زل زد.... یه چند دقیقه ای تو همین حالت بود. پیدا بود داره حرف منو سبک سنگین میکنه تا اینکه بالاخره از اون حالت غرق درتفکری مسخره بیرون اومد و بعد از برداشتن کیف و کت و سوئیچش گفت: -باشه... میرسونمت... اینم یه تیر تو تاریکی! در اتاقش رو باز کرد و کنار رفت تا اول من برم بیرون.... ماریا با دیدنش بلند شد و حین کشیدن مقنعه و چادرش،نیمچه لبخندی نثار جوادی کرد اما با چشم تو چشم شدن با من همون لبخند کمرنگ هم رو لبش ماسید... لبه های چادرش رو جلو آورد و درحالی که با اخم به من نگاه میکرد خطاب به برادر جوادی عزیز گفت: -جایی تشریف میبرید آقای جوادی؟؟؟ جوادی سرشو تکون داد و گفت: -بله ! شما مراقب اوضاع باشید تا من برگردم! منشی چشمی گفت و تا خارج شدن جوادی به احترامش سرپا ایستاد در حالی که تمام مدت با نفرت و انزاجار منو نگاه میکرد!.... با ماشین ،تقریبا یک ساعتی تو راه بودیم تا به مقصد رسیدیم. جوادی روبه روی یه ساختمون آسمون خراش ایستاد و یه کارت به طرفم گرفت و گفت: -این آدرس شرکتش ! اسمش ارسلان مرصاد! فکر کنم پیرمرد باشه... از اون پیرمردهای خسیس و بداخلاق ! ولی... همونطور که گفتم ملاقت کردنش تقریبا محال منم چون زیاد اصرار کردی آوردمت وگرنه مثل روز برام روشنه که داری وقتتو تلف میکنی! کارت رو ازش گرفتم و گفتم: -من عاشق محال کردن محال ها هستم جوادی شونه ای بالا انداخت و گفت: -بله! اونکه توش شکی نیست... میخوای منم باهات بیام!؟ -نه! تو بمون! -باشه... در ماشین رو باز کردم و برای نگاه کردن به اون آسمون خراش سرم رو تا حدامکان عقب بردم. خواستم برم که جوادی گفت: -شانار؟؟ سرمو چرخوندم سمتش و گفتم: -بله!؟ یکم مثل این عاشق معشوقای دلباخته نگام کردو گفت: -میشه موهاتو بدی تو؟؟ من اصلا نمیفهمم ایراد چادر چیه که تو نمیزنی ! والله که چادر چیز خوبیه! چشمکی زدم و گفتم: -چیز خوب تو خشتکه! لبشو گزید و گفت: -استغفرالله ! این چه مدل حرف زدنه!؟ برای دختر خانم محترمی به سن و سال تو این مدل حرف زدن واقعا کسر شانه.. حالا هم مقنعه ات رو بکش جلو وبرو... خندیدم و گفتم: -باشه -لامصب اینقدر کوتاهه بکشی جلو تا چونه ات بالا میاد... خب دیگه.. برو تا تعطیل نکردن...! مقابل در واحد مورد نظر ایستادم. ساختمون تجاری باشکوهی بود و البته شلوغ! به تابلوی نقره ای رنگ شرکت نگاه کردم.. برخلاف بقیه ی واحدهای تجاری درش بسته بود... دکمه ی آیفون تصویری رو فشردم و منتظر شدم تا یک نفر جوابمو بده... چند دقیقه ای طول کشید تا اینکه بالاخره صدای کلفت و دورگه ای جواب داد: -بله؟؟؟؟ کارت خیریه رو مقابل آیفن گرفتم و گفتم: -ببخشید من از طرف خیریه )....( اومدم ومیخوام در صورت امکان آقای مرصاد رو ملاقات کنم! متوجه پوزخندش شدم ولی به روی خودم نیاوردم. خیلی سریع گفت: -متاسفم.امکانش نیست! و بعد دوباره تعجب من و یه سکوت کلافه کننده! با عصبانیت دوباره زنگ رو فشردم که اینبار مرد سریعتر و خشنتر از قبل گفت: -باز چی میخوای؟ -گفتم که... میخوام آقای مرصاد رو ببینم... فقط پنج دقیقه.. قول میدم بیشتر از این طول نکشه! -تو بگو پنج ثانیه ! امکانش نیست... حالا هم برو رد کارت و اینقدر با این زنگ ور نرو! دستمو مشت کردمو باخودم گفتم: "آخه که اگه زور و دودول یه مرد رو داشتم اول یه فصل کتک به خوردت میدادم ، بعد هم یه فصل میکر*دمت ! آخه مگه رییس جمهور که پنج ثانیه هم نمیشه رفت پیشش ! دیدن دو پاره استخون و یک کیلو گوشت و دوتا چشم و ابرو که اینهمه اسکرت بازی نداره! """ از شدت عصبانیت شروع کردم به جویدن لبه های کارت خیریه که یکنفر از پشت گفت: -میشه لطفا برید کنار! "بله"ی آرومی گفتم و از جلوی در کنار رفتم و اون مرد لاغر و دراز با خونسردی دکمه زنگ رو ،یکبار خیلی کوتاه فشرد... به ثانیه نکشیده در برای اون مرد بازشد. دهنم از تعجب باز مونده بود. چرا اینقدر فرق میگذاشتند بین مراجعه کننده ها....!؟ از این حرکت پلیدانه ی من بدنش خیلی نامحسوس لرزید.... تبدیل به مرد سر به هوایی نمیشد اگر من دست از کرم ریختنهام برمیداشتم! وقتی با جفت چشمهای خودم دیدم نوازشهام آرومش کرده خیلی آهسته زمزمه کردم: -تو نباید خیلی عصبانی بشی و بخودت فشار بیاری.... این موضوعیه که میشه با کمی بررسی حل و فصلش کرد! همزمان با دادن این امیدواری ها از گوشه چشم نگاهی به خشتک شلوارش انداختم... انگار مردو×نگیش کم کم درحال قد علم کردن بود!!.... گرچه همیشه فقط آرزوی داشتن و بوسیدن آرمان رو داشتم اما نمیتونستم این شغل کم دردسر و آسوده رو هم به راحتی از دست بدم اونم درحالی که تو بدبختی و فلاکت بدجوری دست و پا میزدم... صندلی رو دور زدم و اومدم روبه روش.