کلبه کتاب | دنیای کتاب و رمان و کتاب صوتی

کلبه کتاب

رمان شیطان مونث جلد اول

نویسنده : مهتاب | سارا

ژانر : عاشقانه

قیمت : رایگان

رمان شیطان مونث جلد اول

چشمهاش حالت خمار مانندی به خودشون گرفته بودن  و مردو×نگیش تقریبا راست شده بود.... 
واقعاااا که آسونترین کار دنیا راست کردن مردو×نگی یه مرده! 
 
 
مقابلش،روی زمین زانو زدم و پاهاش رو دو طرف خودم قرار دادم و اینبار شروع کردم به نوازش پاهاش با ناخن های بلندم.... 
خیلی سعی میکرد بلند نشه و منو همونجا سر و پا درسته قورت نده  و این تحمل کردنها و  وا ندادنها  فقط و فقط  برمیگشت به موقعیت و  مرتبه اش.... 
وقتی همیشه پایه ی سفر به عتبات عالیات باشی ، دستت تو کارخیر باشه و کوچیک و بزرگ حاجی صدات بزنن و بهت احترام بزارن،قطعا مجبور میشی محتاطانه عمل کنی!.... 
مثل یاسر جوادی که همیشه حتی برای نگاه کردن به برجستگی هام  هم اول کلی استخاره میگرفت با خودش! 
اوووووف آرومی از دهنش بیرون پرید و من موقعیت رو مناسب دیدم و از روی ش×لوار خشتک ب×اد کرده و ظاهرا کل×فتش رو بین انگشتهام فشردم.... 
دروغ چرا.... 
خودمم خی×س شدن شورت*م رو کاملا احساس میکردم. 
"هووووووم" خفه ای گفت و کمی خودش رو به عقب متمایل کرد انگار دیگه تحملش طاق شده بود چون دستشو روی دستم گذاشت و گفت: 
-داری دیوونه ام میکنی شانار! 
-من فقط میخوام آرومت کنم یاسر! 
-دیوونه ام نکن... 
آروم کردنم پیشکش! 
لبخندی زدمو از روی زمین بلند شدم و گستاخانه روی پاهاش نشستمو دستمو دور گردنش حلقه کردم.... 
هیکل مرد گنده ی بلند قدی در آستانه ی در نمایان شد.. 
 
هیبت ترسناکی داشت... 
میشد حدس زد همون سنگ نگهبان پاچه گیریه که اجازه نمیده داخل بشم... 
از فرصت استفاده کردم و گوشه ای از پالتوی اون مرد متشخص رو سمت خودم کشیدم تا پشت سرش  وارد شرکت بشم اما اون بااخم غلیظی برگشت سمتم و گفت: 
-دارید چیکار میکنید خانم؟؟؟ 
نگهبان که هیبتش با ابهت  مجسمه های ابولهول برابری میکرد سرشو کج کرد تا ببینه من دست به چه کاری زدم که اون مرد مراجعه کننده رو  به تعجبم انداختم تا متوجه شیطنتم شد با نگاهی غضبناک  و  صدای کلفتی گفت: 
-مزاحم نشوووو... 
برو پی کارت! 
و بعد لحنش رو تغییر داد و با احترام فراوانی خطاب به مرد لاغر اندام  گفت: 
-شما تشریف بیارید داخل آقای عظیمی! 
 انگشتام شل شد و پالتوی سیاه رنگ مرد رو رها کردم ولی قبل از رفتنش ، از اونجایی که بنظر می رسید آدم مهمی باشه و با این شرکت  و عواملش ارتباطهایی داشته باشه گفتم: 
-تمام خبرنگارهای دنیارو میکشونم اینجا و بهشون میگم چجوری با مامور خیریه رفتار کردید... 
میگم که حتی حاضر نشدید اجازه بدین که من پامو داخل شرکت کوفتیتون بزارم..... 
نگهبان چشماشو تو کاسه واسم چرخوند و خواست به سمتم حمله ور بشه که همون مرد لاغر به ظاهر محترم دستش رو جلوی شکم نگهبان گرفت و مانعش شد. 
و بعد خطاب به من گفت : 
 
-از کی تا حالا مامورهای خیریه  به زور  از آدمها پول میگیرن!؟؟؟؟ با حاضرجوابی پاسخ دادم: 
-من نمیخوام کسی رو  وادار به کمک به خیریه کنم... 
من فقط میخوام یه وقت ملاقات بگیرم از منشی... 
همین... 
برباد نرفتن آبروی شرکت به این درخواست ساده نمی ارزه؟! 
مرد یکم  نگام کرد.... 
معلوم بود داره به پیشنهادم فکر میکنه.... 
چند ثانیه بعد، زبونش رو تو دهنش چرخوند و گفت: 
-بزار بیاد داخل  داود!  
نگهبان نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و با حرص گفت: 
-بیا تو! 
فضای آروم،سرد و البته عجیبی داشت... 
به مراجعه کننده هایی که صامت و بی حرکت روی  مبلهای انتظار لم داده بودن و مجله میخوندن نگاه کردم.... 
انگار رباط بودن نه  آدمیزاد!... 
غرق تماشای ساختمون،به سمت میز خیلی گرونقیمت و مجلل منشی رفتم و رو به روش ایستادم... 
لباس فرم اتو کشیده با ترکیب دو رنگ طوسی و سیاه به تن داشت و چهره ای سراسر آرایش.. 
چندباری سرفه کردم تا اونو متوجه خودم بکنم اما انگار نه انگار... 
 
 
مثل جغد زل زده بود به صفحه مانیتور  و انگشتاش رو با مهارت روی صفحه کلید حرکت میداد... 
 بالاخره گفتم: 
-سلام! 
جوابی نداد.... 
دوباره گفتم"سلام..." بازهم چیزی نگفت... 
دیگه داشت کفریم میکرد... 
بلند گفتم: 
-دیوار سلام! 
سرش رو به نرمی بلند کرد و گفت: 
-چخبرته خانم؟؟؟  مگه سر آوردی؟! 
کارت خیریه رو به طرفش گرفتم و گفتم: 
-من از طرف خیریه اومدم... 
میخوام آقای مرصاد رو ببینم. 
نیششو کج کردو گفت: 
-وقت ملاقات داشتین! 
-بله! 
 
-به اسم کی؟ 
-خیریه".... 
لیست ملاقاتی هارو توی سیستم چک کرد و گفت: 
-خانم نوبت شما گذشته ! 
کاریشم نمیشه کرد! 
با ملایمت گفتم: 
-میشه خواهش کنم اجازه بدین ایشونو ببینم.... 
بدون اینکه نگام کنه گفت: 
-هه ! 
معطل نمون خانمی ! 
حداکثر تا شش ماه آینده نمیتونم  براتون وقت ملاقات بگیرم! 
-هوووووه ! 
 مگه جراج زنان و زایمانه؟؟ چخبره تا شش ماه آینده!؟ 
بن لادن رو میخواستم ملاقات کنم زودتر بهم وقت میدادن!