
رمان شیطان مونث جلد اول
نویسنده : مهتاب | سارا
ژانر : عاشقانه
قیمت : رایگان
رمان شیطان مونث جلد اول
منشی،لبهای پروتز شده ی پف کردشو بهم فشرد و بعد بدون اینکه جوابی به خودم بده سرشو چرخوند سمت همون نگهبان گنده بک و با اشاره چشم ابرو چیزی بهش فهموند که من متوجه نشدم... به ثانیه نکشید انگشتای بزرگ مرد روی مچ دستم نشستو منو با خودش تا سمت در کشوند... چرخیدم سمتشو گفتم: -چیکار میکنی ؟؟؟ انگشت اشاره اش رو به معنای رعایت سکوت جلوی بینیش گرفت و گفت: -هیش! بی سرو صدا برو بیرون.... -ولی من که... -گفتم بی سرو صدا برو بیرون! یالا... چجوری میشد یه زبون نفهم گنده رو راضی به موندن خودم کنم؟؟؟! لبخند خبیثانه ای گوشه لبهام نشست و به این فکر کردم که وقتی میشه حاج آقا جوادی رو رام کنم پس از این روش برای راضی کردن یه غول تشن هم میتونم استفاده کنم! دستشو گرفتم و همونطور که اطراف رو می پاییدم رو نوک پا بلند شدم و کنار گوشش گفتم: -نظرت راجب خوردن لبهای من چیه؟؟ متحیر از رفتار من سرش رو عقب برد و بهم زل زد... لبخند لوندی تحویلش دادم و زبونم رو روی لبهای گوشتینم کشیدم.. دستشو روی قفسه ی سینه ام گذاشت و به عقلم هلم داد. از بدن سفت و سخت خودش استفاده کردم و از سر جام تکون نخوردمو گفتم: -اگه یه وقت ملاقات با رئیست برام جور کنی بهت سرویس میدم... لب...سی*نه....یا...مثلا چیزای دیگه..هان؟؟ چطوره؟؟؟؟ نگاشون کن...سفید و نرم و درشت! انگشتشو زیر بینیش کشید و از گوشه چشم، چپ و راستش رو نگاهی انداخت... وقتی متوجه شد حواس هر کسی پرت دنیای خودشه،سرشو پایین آوردوگفت: -همه ی اونهایی که گفتی بعلاوه ی خوردن این! رد اشاره اش رو که گرفتم به خشتکش رسیدم. میدونستم چی میخواد. سرمو بالا گرفتم و گفتم: -یکم خوش اشتها تشریف نداری داداش؟ لبشو کج کرد و گفت: -اون چیزی که میخوای به جر خوردگیت هم می ارزه! لبخند از روی صورتم محو شدو آهسته لب زدم: -قبول! از گوشه چشم نگاهی به منشی بداخلاق که ظاهرا از خود رئیس این خراب شده هم بیشر ادعاش میشد،انداخت و خیلی باحتیاط کنار گوشم گفت: -همه جای شرکت دوربین داره به جز دستشویی ها... من میرم دستشویی... دو دقیقه بعد هم تو بیا باشه ی آرومی گفتم و به سمت یکی از صندلی ها رفتم و روش نشستم. بعد از نشستن من،نگهبان یا همون داود، با همون نوع خاص قلدرانه قدم برداشتنش سمت منشی رفت و گفت: -حواست به اوضاع باشه من میرم یه آبی به صورتم بزنم! منشی بدون اینکه نگاهش رو از صفحه مانیتور برداره دستش رو تو هوا تکون دادوگفت: -باشه برو.... دو دقیقه ای که وعده اش رو داده بودم گذشت و من هم به سرعت از روی مبل گرم و نرم بلند شدم. منشی کلا توی یه دنیای دیگه بود... یا با کاغذها و پوشه های روی میز ور میرفت و یا با مانیتور.... محتاطانه از کنارش عبور کردمو به سمت سرویس بهداشتی رفتم.... علی فقط هفت سالش بود... ولی مواد میفروخت... جایی روز رو میگذروند که روزی ده معتاد توش جون میداد... با آدمهای رفت و آمد میکرد که صدجور بیماری کثیف داشتن... خواهر و یه مادر علیل داشت... پس چطوری میتونستم بخاطرش دست به هیچکاری نزنم ! در حالی که خودم طعم تلخ نصف این بدبختیارو چشیدم و هنوزم دارم میچشم. نفس عمیقی کشیدم و وارد سرویس بهداشتی شدم. داود تکیه داده بود به کاشی های فیروزه ای رنگ و مشتاقانه انتظارمو میکشید. با دیدنم فورا به سمتم اومد و بی مقدمه شل×وار و شور×تمو باهم پایین کشید و کنار پاهام زانو زد... تو شوک کارهاش بودم که زبونش رو وس×ط پا×هام کشید و با ول×ع لی×سش زد... هوووووم کشداری گفتمو سرش رو به وس×ط پا×هام فشار دادم.... حالا که مجبور بودم تن بدم چرا لذت نبرم؟ داود آن چنان وحشیانه بی×ن پا×هام رو میخورد که عقب عقب رفتمو چسبیدم به لگن روشویی و آخ ریزی گفتم.... یه جوری میخورد و لی×س میزد که انگار داره آبنبات میخوره.... بدون اینکه بلند بشه و یا از به×شتم دل بکنه دوتادستشو بالا آورد و سینه هام رو تو مشتش فشرد.... چشمام بسته شدن و بدنم از شهوت زیاد هرازگاهی تکون شدیدی میخورد ... گرچه همه چیز سریع و وحشیانه و خلاصه بود اما به لطف مهارت اقا داود تو خلسه ی شیرینی فرو رفته بودم.... زبونشو روی نقطه ی حساس بدنم احساس میکردم و آه میکشیدم.... برای اینکه صدام بلند نشه انگشت اشارم رو بین دندونهام گذاشتم و بجای فریاد زدن اونو گاز میگرفتم... داود برای چندثانیه سرشو بلند کرد و خیلی کوتاه و مختصر گفت: -دکمه هاتو باز کن و سی×نه هاتو بنداز بیرون! کاری که گفت رو انجام دادم و اونم دوباره سرش رو برد بین پاهام... اینبار اما رو×نهای سفیدمو گاز میگرفت و با آب دهنش همه جای پاهام رو خیس و لز×ج میکرد... خودم دوتا دستاشو گرفتم و گذاشتم رو سین*ه هامو گفتم: -هوووووف! فشا×رشون بده....فشا×رشون بده! جووووون کشداری گفت و سین*ه های درشتمو با تمام قدرت ف×شار داد....