شکلات تلخ من
نویسنده : نامعلوم
ژانر : طنز
قیمت : 45000 تومان
شکلات تلخ من
#پارت_9 شکلات تلخ من???? از شیطون بودن بابا خندم گرفت.. متوجه رضایت بابا و آروم شدن اوضاع شدم،رفتم به سمت آشپزخونه و مامان رو صدا زدم... می خواستم متوجه بودنم بشن... با شنیدن صدام هر دو ساکت شدن. ـ من توی آشپزخونم ترلان جان. ـ سلام صبح بخیر. بابا با اخم و دلخوری بدون این که نگام کنه فقط به یه سلام و صبح بخیر اکتفا کرد و دوباره مشغول خوردن چاییش شد. ـ سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر. بیا بشین صبحونه حاضره یه چیزی بخور! ـ مرسی گرسنم نیست، باید برم به کارام برسم. ـ اول یه چیزی بخور بعد برو. ـ نه مامان دیرم میشه. بابا از جاش بلند شد و گفت: ـ من دارم میرم، اگه می خواین با من بیاین سریع حاضر شین.. خودش رفت توی حیاط تا ماشینش رو بزنه بیرون... من مشغول جمع کردن میز شدم و مامان رفت تا آماده شه... توی راه تا رسیدن به بیمارستان، هیچ کدوممون حرفی نزدیم... وقتی به بیمارستان رسیدیم، اونا هم همراه من اومدن یه سر به طاهر زدن و بعدش هر کدومشون رفت اتاق خودش... فقط من موندم و طاهر. کنار تختش نشستم و براش از تموم خاطرات بچگیمون گفتم... بعدش براش از تصمیمم گفتم... بعد یه ساعت که پیشش بودم، ازش خداحافظی کردم... دل کندن و جدا شدن ازش برام خیلی سخت بود... فقط تا پروازم چند ساعت باقی مونده بود... استرس تموم وجودم رو گرفته بود. لباسام رو پوشیدم. از همین لحظه قرار بود پسر باشم، قرار بود بشم طاهر.. چمدونم رو برداشتم و رفتم پایین. بابا داشت جلوی پنجره قدم می زد... معلوم بود عصبیه، بی قراره، نگرانه... رفتم نزدیک تر و صداش کردم... ـ بابا؟ با یه کم مکث برگشت سمتم... ـ دیگه باید خداحافظی کنیم، الانه که رها بیاد دنبالم... همه چی درست میشه، نگران نباشین... ماکان هم اون جاست، اون هوامو داره. منم حواسم هست... ـ نمی دونم چطور می تونم بذارم دختر کوچولوی نازم برای یه مدت نامعلوم ازم دور بشه و بره جایی که هیچ کسی رو نمی شناسه؟ توی یه خونه با سه تا پسر جوون زندگی کنه... چطور راضی شدم که تنها بره؟ با گفتن این حرف، منو محکم توی آغوش گرمش کشوند تا نتونم اشکایی که توی چشمش حلقه زده بود رو ببینم... دوباره آروم کنار گوشم لب زد: ـ بهم قول بده اون جا مراقب خودت باشی و هر وقت به هر دلیلی نتونستی ادامه بدی و برات مشکلی پیش اومد، بهمبگی... اون وقت خودم هر جور شده برت می گردونم... قول میدی بابا؟ توی چشمای نگرانش نگاه کردم و لبخند زدم و گفتم: ـ قول میدم بابا جون. سرمو گذاشت رو سین.ش و سرم و موهامو چند بار بو.س.ید.