شکلات تلخ من
نویسنده : نامعلوم
ژانر : طنز
قیمت : 45000 تومان
شکلات تلخ من
#پارت_10 شکلات تلخ من???? آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به اوضاع مسلط تر شم. ـ شبیه دخترا چیه؟ هیکلم هیچ ایرادی نداره. من تغییر کردم؟ خب تو هم تغییر کردی... فکر کردی تو همون ماکان پنج سال پبشی؟ نه نیستی، فقط تو چاق تر شدی و من لاغرتر! ـ خب بابا جوش نیار. باشه قبول بریم که حتما خسته ای. آخیش بی خیال شد، نفسی از روی راحتی کشیدم و دنبالش راه افتادم... واااای من هیچی از اون دوتای دیگه نمیدونم آروم گفتم: ـ ماکان میشه در مورد دو تا دوستت که توی خونه باهاشون زندگی می کنی برام بگی؟ ـ مگه پشت تلفن و توی چت بهت نگفتم؟ ـ چرا، چرا گفتی، اما بیشتر می خوام بدونم. ـ باشه. یکیشون که بهت گفتم اسمش سامیاره، دو سال از تو و یه سال از من بزرگ تره، ایرانیه و داره توی همون کالج خودمون درس می خونه، اما رشتش با تو فرق می کنه؛ و اما دانی، اسمش دانیاله، پدرش ایرانیه و مامانش اهل همین جاست. سه سال ازت بزرگ تره. دانی خیلی مغروره و خشنه، وضعش توپه، خیلی خوش قیافه ست، ولی یه مقداری دختر بازه. از شنیدن این کلمه چشمام گرد شد! به طوری که ماکان متوجه شد. ـ چته بابا؟ گفتم دختر باز، نمیخاد که به تو ت.ج.او.ز کنه! آب دهنمو قورت دادم و فقط سر تکون دادم... ادامه داد: ـ به هر حال سرتو درد نیارم، ما همه با هم همخونه ایم، پس باید با اخلاقای هم بسازیم... اخلاق دانی زیاد خوب نیست، پس سعی کن باهاش کل کل نکنی و مودب باشی و ... اصلا بهش متلک نندازی که خیلی بهش بر می خوره. .. خب؟ چرا اِنقدر ساکتی؟ ببینم زبونت رو گربه خورده؟ پشت تلفن که خیلی صحبت میکردی! زبونم رو براش درآوردم و گفتم: ـ نخیر زبون دارم. فقط مگه تو به آدم فرصت حرف زدن هم میدی؟ یه لحظه از حرفم متعجب برگشت سمتم. فکر کنم با خودش گفت عجب پسر پرروییم! ولی در کمال تعجب با لبخند گفت: ـ داداش با من از این شوخیا کردی، ولی یادت باشه هیچ وقت از این شوخی ها با دانی نکنی، چون ممکنه بد ببینی. دوباره سرش رو به جلو برگردوند و مشغول رانندگیش شد. با این توصیفایی که ماکان از دانی و اخلاقش کرد، حسابی منو ترسوند که چطوری یه مدت نامعلوم قراره با یه همچین جونوری همخونه بشم؟ امیدوارم خدا خودش بخیر بگذرونه! با صدای ماکان که گفت: ـ همین جاست، رسیدیم.