شکلات تلخ من
نویسنده : نامعلوم
ژانر : طنز
قیمت : 45000 تومان
شکلات تلخ من
#پارت_6 شکلات تلخ من???? با انگشتام اشکاشو پاک کردم. سعی کردم لبخند بزنم، اما نمی دونم موفق شدم یا نه، اما تمام تلاشمو کردم... با لبخند زل زدم توی چشمای قهوه ای و اشکیش و بهش گفتم: ـ نبینم اشکتو مامان گلم... اگه بدونی چقدر گرسنمه! بیا بریم شام بخوریم، وگرنه همین جا از حال میرم... ـ خدا نکنه عزیزم... ببخش مامان جان که باعث شدم گرسنه بمونی تا این موقع... باشه هر چی تو بگی گلم... بریم. دست مامان رو گرفتم و با هم رفتیم سمت میز. تازه چشمم به بابا افتاد که سرش رو انداخته بود پایین و معلوم بود توی فکره... - خب شروع کنین دیگه. بابایی میشه واسه منم غذا بکشین؟ و همزمان بشقابم رو گرفتم سمت بابا...بابا با این حرفم سرش رو گرفت بالا و بدون نگاه کردن به چشمام، مشغول کشیدن غذا واسم شد. بشقاب رو گرفتم و ازش تشکر کردم.. واسه خودش و مامان هم غذا کشید و مشغول شدیم.. درسته که به مامان گفته بودم گرسنمه، اما اصلا میلی به غذا نداشتم و با غذام بازی میکردم... چشمم به مامان و بابا افتاد، اونا هم انگاری اشتها نداشتن، چون فقط با غذاشون بازی می کردن... بعد شام نذاشتم مامان دست به میز بزنه... طفلی خستگی از سر و روش می بارید... _مامان برو من خودم کارارو انجام میدم.. کارم تموم شد، سه تا لیوان چایی ریختم و رفتم پیششون. باید باهاشون در مورد فردا شب و این که نمی خوام همراهم بیان صحبت می کردم... راضی کردنشون کار سختی بود، اما چاره ای نبود. ـ خب اینم از چایی. زود بخورین تا سرد نشده. ـ مرسی عزیزم. خسته نباشی. بابا با اخم لب زد: ـ کارات به کجا رسید؟ ـ همشونو انجام دادم. هم مرخصیمو از دانشگاه گرفتم و هم چیزایی رو که لازم داشتم خریدم. فقط مونده یه چمدون بستن، که اونم آخر شب، قبل خواب، تموم میشه... با شنیدن حرفام هر دوشون دوباره غمگین و ساکت فقط به لیوانای چاییشون چشم دوختن... دیدم الان بهترین زمان برای گفتن این موضوعه. بالاخره که چی؟ باید بگم بهشون که...