رمان ترس
نویسنده : simba lion
ژانر : ترسناک
قیمت : رایگان
رمان ترس
-خفه شو رادمهر...واسه این کارات ازت طلاق میگیرم به مولا.....-عه چت شد پ؟؟؟؟یه دفعه صدایی پشت سرمون اومد....خیلی ترسیدم....یا حضرت عباس...با ترس گفتم:چی بود مهدیه؟؟؟مهدیه رنگش پریده بود...صدا مثه خنده بود....ولی خیلی وحشتناک...مثه ادمای روانی میخندید....مهدیه اشکش چکید:بهت گفتم....یه دفعه حس کردم چقدر مهره کمرم میسوز....دست گذاشتم به کمرم...تیر....اوه.....مهدیه دادزد:فرار کن رادمهر...دستشو گرفتم وپا به فرار گذاشتیم...حتی جرات نگاه کردن به پشت سرم رو هم نداشتم....صدای خنده نزدیک تر شد....دست مهدیه رو ول کردم...-عزیزم تو برو....تو چشمام نگاه کرد...سرعتم رو کند کردم....دادزد:رادمهر ترو جون مادرت...-عشقم تا همینجاش که فدات شم بیشتر از دستم بر نمی اومد...به عقب نگاه کردم...وای یا علی....ادم خوار بودن اینا؟؟؟ چرا این شکلین؟؟؟دادزدم:بدو عشقم....گیر ادم خوارا افتادیم....وحولش دادم تو بوته ها....یه دفعه یکیشون پرید جلوم...قلبم به شدت میزد....خواست با تبر بکوبه تو سرم جاخالی دادم...سوزشی رو توی مچم حس کردم...دستمو بالا اوردم...وای خدای من...با تمام توان دادزدم:خدا....کمک....مچم افتاده بود....تبر که به طرف زد وجاخالی دادم تو صورت اون یکی خورد واون یکی پخش زمین شد...ولی قبل مردنش دست من رو قطع کرد...فرصت فکر کردن نداشتم...به جهت مخالفش فرار کردم....میدویدم...کی تموم میشه این کابوس...داد زدم:حروم زاده گمشو....خنده هیستریکی کرد....رسیدم به یک کلبه....اونجا پر از خون بود....شال شبنم رو روی زمین دیدم....دادزدم:خدا....چهار تا از اون ادمایی که صورتاشون خیلی وحشتناک بود جلوم سبز شدن...41اشکم چکید...-حرومزادا...بی شرفا...من بچه ما ندیدم....خیلی دیوثین....اونا جلو میومدن....یه دفعه یکیشو انگشتی رو که روی زمین افتاده بود برداشت...میکولیدن سمتم....انگشت رو به دندون کشید...با تمام توانم بالا اوردم....یکیشون بو چشماشو یه جوری کرد سرشو کج کرد...یکیشون پوزش رو کج کرد....زبوناشون رو به لب های کثافتشون کشیدن...-یا حضرتی عباس....جلو میومدن...از ترس در حال مرگ بودم...از دستم وحشتناک خون میپاشید....یکیشون سمتم دوید ویه چاقو زد تو شکمم....از خون ریزی زیاد از حال رفتم...وقتی چشم باز کردم....-------------- مهدیه:شالم رو توی دهنم فرو کردم تا صدامو نشون...خیلی وحشتناک بودن...بدنم به شدت تمام میلرزید....اشک هام صورتمو خیس کرده بود...یه دفعه دست رادمهر افتاد تو دلم....با تمام توانم جیغمو خفه کردم.....خون ها روی لباسام میریخت....دلم میخواست پاشم از این کابوس لعنتی....رادمهر دوید...وقتی حسابی دور شدند شال رو از دهنم در اوردم...زیر پامو نگاه کردم....عه...استخون بود....عقب عقب رفتم...افتادم زمین...اینجا چه جهنمیه؟؟؟ با تمام توانم هق هق زدم...دویدم سمته قرار گاه....یاد ماهی ها افتادم....یاد عشقم....من باید برگردم...عقب گرد کردم....دویدم...نیمه های راه بودم رسیدم به شبنم وسعید.....-------- شبنم:راه افتادیم...جای قشنگی بود ولی خیلی میترسیدم...هر از گاهی حس میکردم صداهای وحشتناکی به گوشم میرسه....نفسی عمیق کشیدم...سعید دوتا کبک شکار کرد....تو راه برگشت بودیم....سعید:عزیزم....-بله عشقم؟؟؟-میگم حالا دیدی ترس نداشت؟؟؟-سعید هر از گاهی صداهایی میشنوم تو هم میشنوی؟؟؟-نه زیاد...بیخیال چیزه خاصی نیست....-باشه...ولبخندی بهش زدم....-شبنم...-جانم؟؟-اگه من بمیرم ناراحت میشی؟؟؟-روانی دق میکنم....-پس باید خیلی مراقب خودم باشم...-پس چی....-خوبه که دوسم داری....-اولش ازت خیلی بدم میومد....ولی تو یه دونه ایی...وایستادم ولبخندی بهش زدم...لبخند پهنی زد...-دیونه ی من....یه دفعه مهدیه با گریه جلو پامون افتاد....نشستم وسرش رو اوردم بالا...لباس هاش خونی بود...جیغ کشیدم :چی شده؟؟؟مهدیه با هق هق:رادمهر....اینجا....سعید کبک هارو انداخت ونشست پیشمون....-چیشده مهدیه خانم؟؟؟واضح بگید...مهدیه زبونش بند اومده بود...مهدیه:اینجا.....رادمهرو کشت...سعید:کی کشت؟؟؟دلم وحشتناک به شور زدن افتاد....پر از خون بود لباس هاش....مهدیه با هق هق:فرار کنیم....بریم رادمهر رو نجات بدیم....سعید با نگرانی:از دست کی؟؟؟مهدیه با هق هق:از دسته....از دسته ادم خوارا.....سعید هیستریک خندید:دیونه شدی خانم محترم...ادم خوار چیه؟؟؟اونم تو ایران؟؟؟اونم تو این شهر به این قشنگی....همون موقع صدای وحشتناکی اومد....مثله داد زدن.....ودرخواست کمک خواستن....صدا شبیه صدای رادمهر بود.....خدا رو صدا میزد...سعید نشسته افتاد رو زمین وعقب عقب رفت...رنگش حسابی پرید...