کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان ترس

نویسنده : simba lion

ژانر : ترسناک

قیمت : رایگان

رمان ترس

دفعه پرنده ایی از بغل گوش مهدیه رد شد...                                    
چنان جیغی زد که هممون زرد کردیم... 
بعد نفسی عمیق کشیدم... 
-بچه ها من زنگ میزنم یکی بیاد اینجا واسمون قایق پارویی بیاره بیخیال میبرمتون اصلا دیزنی لند....اینجا رو بیخیال... 
ودستمو کردم داخل جیبم.... 
موبایلمو در اوردم وروشن کردم.... 
امکان نداره.... 
-امکان نداره...خدای من.... 
ارسلان:چیشده رفیق؟؟؟ 
-خط...خط نمیده.... 
رادمهر قه خنده ازادی زد:فربد خودتو خیس نکنی؟؟؟ سرمو چپ وراست تکون دادم... 
یاد خواب چند روز پیشم افتادم... 
اوفففففففف..... 
همین خراب شده بود..... 
سعی کردم خونسرد باشم.... 
متصدی:گروه گروه شین تا بریم غذا بجوریم واسه ظهر.... 
من و متصدی که اسمش امین بود... 
ارسلان وکوثر ... 
رادمهر وهمسرش مهدیه.... 
سعید وشبنم.... 
هرکدوممون رفتیم به دنبال غذا.... 
قرار گذاشتیم پیشه برکه همو ببینیم.... 
وواسه هم دیگه با تیکه پارچه ایی که از شال شبنم که تو کیفش به عنوان زاپاس بود علامت بزنیم.... 
راه افتادیم.... 
امین:تو هم نظر منو داری؟؟؟ 
-چی؟؟؟ 
-بهتره بریم نه؟؟؟ 
-چطور؟؟؟ 
-هیچی من داستان هایی در مورد اینجا شنیدم.... 
-چه داستانی؟؟؟ 
سعی کردم خیلی خونسرد باشم.... 
-یکی از دوستام میگفت یکی از همکاراش بوده که طرفای ظهر سرویس میگیره واسه قایق سواری ...دوسال پیش تاحالا از اون روز غیب شده...هیچ کسم ازش خبری نداره.... 
-یعنی چی؟؟؟ 
-نمیدونم...بعد از اونم رئیس امنیت ملی همدان بهمون هشدار داده که خیلی مراقب توریست ها باشیم.... 
-عجب....واسه چی؟؟؟ 
-نمیدونم....ولی دل من بد گواه میده فربد... 
-من هم.... 
-تو چکاره ایی؟؟؟ 
-من....تو کار تجارتم....تاکستان دارم.... 
-جدا؟؟؟پس مولتی تیلیاردری؟؟؟ 
-یه جورایی... 
-از تیپتم معلومه... 
-بیخیال تیپ...بیا هرچه زودتر پارو جور کنیم...بقران میبرمتون تو بهترین هتل شهر....هیچی واسم مهم نیس فقط میخوام از این جهنم برم.... 
خیلی از قرارگاهمون دور شده بودیم.... 
خونه ایی کلبه مانند روبرومون بود... 
امین:این چیه پسر؟؟؟ 
-نمیدونم... 
یاد کابوسم افتادم... 
فرار از این خونه... 
گیر افتادن دسته یه سری... 
خون ریزی... 
خون توی صورتم میپاشید... 
دست امین رو گرفتم... 
-بیا بریم... 
-بریم داخل ببینیم چیزی هست...شاید پارو بجوریم... 
-نع....من نمیام... 
-بیا دیگه ناز نکن... 
یه دفعه یه سایه دیدم توی اون خونه... 
دادزدم:امین ترو امام حسین بیا بریم... 
-عهع بیا بریم داخل دیگه... 
-میخوایی گور خودتو بکنی کثافت؟؟؟اون تو یه چی هس..... 
-برو بابا چی اخه؟؟؟ ورفت داخل.... 
رفتم تا منصرفش کنم... 
عه لعنتی....
رفت داخل خونه... 
یهو داد وحشتناکی زد.... 
در باز بود... 
رفتم ببینم چیه... 
توی حیاط کلبه تبری که کمی خون مالی بود پیدا کردم... 
دیدم که یکنفر داره با تبر میکوبه تو همه جای امین... 
اون دیگه مرده بود... 
اشکم بیصدا ریخت... 
سعی کردم داد نزنم... 
محکم تبر رو بردم بالا... 
یه دفعه انگشت امین رو یارو تو دهنش گذاشت..... 
خورد... 
خنده های وحشتناکی میکرد... 
میتونستم قسم بخورم از هرچی فیلم دیده بودم وحشتناکتر بود... 
داشتم سکته میکردم... 
اشک هام میریخت... 
یا حسین من نمیخوام اینجا باشم... 
من گوه بخورم دیگه کار شراب کنم... 
من به روح بابام خندیدم دیگه قصد این کارا رو کنم... 
خدا نابودت کنه ارسلان... 
خدا نابودت کنه کوثر.... 
دستام میلرزید... 
تبر رو فرود اوردم تو مخ یارو... 
برگشت ونگاه بدی کرد.... 
سرش دو تکه شد... 
خواست بهم حمله کنه که افتاد رو زمین وجون کند... 
به لباس هام خون پاشیده بود... 
بدنم به شدت وحشتناکی میلرزید... 
صدا قلبمو حس میکردم... 
داشتم دیونه میشدم... 
عقب عقب رفتم... 
خوردم زمین... 
اونجا مکان سلاخیشون بود.... 
چندتا اسکلت بود اونجا.... 
چندتا لباس پاره پوره... 
یه چیزی پیدا کردم شبیه پارو.... 
برش داشتم ... 
ایستادم وبه طرفی دویدم.... 
تا میتونستم دویدم سمته قرار گاه باید بدونن همه که گیر ادم خوار ها افتادیم.... 
همونجور هق هق میزدم.... 
------------ رادمهر: 
-مهدیه انقد لوس نشو...دوتا پولدارو دیدی کا چی شه؟؟؟ 
-عه روانی من از اینجا میترسم بیا برگردیم جونه من.... 
-نمیشه لوس نشو... 
همون موقع یه چیزی بین بوته ها خزید... 
با تمام توان مهدیه جیغ کشید.... 
-رادمهر چی بود؟؟؟ 
-عه روانی...اگه چیزی هم بود فمید چقدر بی جر بزه ایی....انقدر جیغ جیغ نکنا.... 
وبه برکه نگاه کردم... 
ماهی داشت.... 
پریدم داخل اب... 
مهدیه:ترو خدا بیا برگردیم...اشک از چشماش جاری شده بود شدید.... 
-بیخیال... 
سه تا ماهی گرفتم... 
دستم گرفتم وراه افتادیم... 
-خب از کدوم سمت بود؟؟؟ 
-چی؟؟؟ 
وگریه میکرد.... 
-قرار گاه این خرپولا؟؟ناهاری ظهری شون جور شد چش تندادا.... 
-عجب...نمیدونم... 
-خانوم دیگه گریه نکن...من یه فکرایی دارم...میگم بیترس بییم اینجا یه خونه بسازیم....