کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان ترس

نویسنده : simba lion

ژانر : ترسناک

قیمت : رایگان

رمان ترس

مهدیه هق هق میزد.....                                    
داشتم دیونه میشدم... 
اگه چیزایی که مهدیه میگه راست باشه... 
دستمو رو شکمم گذاشتم... 
بچه ام... 
خدایا بچه مو حفظ کن.... 
سعید:یا عباس....بدبخت شدیم.... 
صدای خنده های وحشتناکی میومد..... 
قلبم داشت از جا کنده میشد.... 
رفتیم سمته صدا... 
البته اروم.... 
پشته درختا قایم شدیم.... 
مهدیه شالش رو توی دهنش گذاشته بود... 
به قدری وحشتناک بود قیافه هاشون که حس کردم الان بچه ام سقط میشه... 
سعید اروم گفت: 
-نترس خانومم...نترس نفسم...من مگه مردم بلایی سرتون بیاد؟؟؟ یه دفعه دیدیم رادمهر روی یه جایی مورب بسته شده.... 
یه دفعه سرش رو وحشتناک تکون داد... 
اونجا پر از خون بود.... 
چهار تا بودن.... 
یکیشون رفت داخل کلبه... 
یه پای دستش بود... 
کم کم دیدیم که یکی شبیه هموناس.... 
وبعد از اونا امین رو اوردن بیرون.... 
سعید اشک هاش رو پاک کرد... 
اروم گفت:بچه ها باید فرار کنیم والا کارمون تمومه... 
مهدیه:چی میگی سعید خان...شووور ما الان میکشن... 
یه دفعه صدا داد رادمهر اومد:عشقم فرار کنید... 
اونا هیستریک خندیدن... 
سعید دستش رو رو دهنش گذاشت وهق هق زد... 
اروم گفت:حرومزاده ها.... 
رادمهر باز دادزد:ترو جدوتون من بچه دار نشدم....من ارزو دارم.... 
------- مهدیه: 
اونا نگاهی به هم کردن.... 
دیونه بودن انگار.... 
یه دفعه یکیشون تبری دستش گرفت.... 
برد سمته رادمهر... 
رادمهر بلند دادزد:یاعلی..... 
اون تبر فرود اومد رو شکمش... 
خون به همه جا پاشید... 
دل وروده عشقم ریخت بیرون.... 
یکیشون دل وروده رادمهر رو برداشت وکرد تو دهنش وخورد... 
جیغی کشیدم.... 
کاری که نباید میکردم... 
دهنم رو دیر شبنم گرفت.... 
رادمهر خیلی اروم چشمشو بست.... 
مثه یه کابوس وحشتناک بود... 
خیلی وحشتناک.... 
اونا داشتن سمتمون میومدن... 
با زبون عجیب غریبی به یکیشون گفتن بمونه... 
امین نیمه جون بود..... 
با تمام توانمون دویدیم... 
چرا من جیغ کشیدم لعنت به من... 
دلم زیر ورو شده بود... 
من دارم چکار میکنم؟؟؟ دارم عشقمو تنها میگذارم.... 
دویدیم سمته قرار گاه... 
ولی این راه لعنتی مگه تموم میشد.... 
-------- ارسلان: 
اروم همراه کوثر راه میرفتیم... 
مگه چیزی پیدا میشه... 
عه لعنت به این شانس... 
کوثر:من میخوام طلاق بگیرم.... 
دهنم باز موند... 
اه از نهادم بلند شد.... 
-جدا؟؟؟؟بهش پا دادی؟؟؟ 
-به تو چه؟؟؟هرکار بخوام میکنم.... 
-کوثر پس چیشد اون عشقی که بهم داشتی؟؟؟ 
-عه خودتم خوب میدونی همش دروغ بوده.... 
-خفه شو عوضی....واقعا یه ادمه پشتی کوثر...واست خیلی متاسفم.... 
-اونوخ چونکه یکی دیگه رو انتخاب کردم؟؟ارسلان ما واسه هم ساخته نشدیم.... 
-میدونی چیه...شاید خیلی خوشگل باشی...ولی اونم بعیده خوشگل تره تو هم هست....شاید خیلی داف باشی...ولی یادت نره خیلی کثافتی...یه کثافتم همیشه تو لجن زار خودش غرق میشه...الانم لطف کن واز یه راه دیگه برو...والا ... 
-والا چی؟؟؟میمون... 
واز طر ف مخالفم رفت.... 
یه دفعه سه تا که نمیدونم چی بودن جلوش سبز شدن..... 
چشمام نزدیک بود بزنه از حدقه بیرون اینا چه عجوبه هایی بودن؟؟؟؟ نزدیک بود سکته کنم... 
بچه ها... 
ما.... 
اینا.... 
از تبر هاشون خون میریخت.... 
کوثر جیغ خیلی بلندی کشید... 
خواست فرار کنه که یه تبر تو مغزش فرود اومد... 
دستمو رو دهنم گذاشتم... 
یکی از ادم خوار ها که انگار زن بود دست کشید روی خون ها ولیس زد... 
کوثر روی دوپاش فرود اومد روی زمین.... 
زبونم لال شده بود... 
با تمام توان صدا رو از حنجره ام خارج کردم... 
-کـــــــــوثــــــر... 
سرش رو سمتم برگردوند.... 
اروم گفت:منو ببخش.... 
وفرود اومد رو زمین.... 
اشک هام بی اراده شروع به ریختن کرد.... 
اونا دویدن سمتم... 
دویدم سمته مخالفشون.... 
یه دور کوتاه زدم... 
رسیدم به کوثر... 
با هق هق به شدت تبر رو از مغزش کشیدم بیرون.... 
خون به شدت میپاشید... 
همیشه توی پرتاب نیزه رتبه اول رو توی استان داشتم.... 
به سمت اون حرومزاده ها پرت کردم... 
درست خورد تو مخ زنه وافتاد زمین ودر جا تموم کرد... 
اون یکی ادم خواره که خیلی قیافه وحشتناکی داشت پرید سمته زنه.... 
تبر رو از سرش در اورد ودادزد... 
دادش با سوز بودولی خیلی وحشتناک... 
اشک هام میریخت... 
تبر رو سمتم پرت کرد... 
سریع جاخالی دادم... 
تیر از تیرکمونش در اورد..... 
اون یکی که همراهشون بودن.... 
 
سمتم هجوم اورد.... 
سریع پریدم سمته درختی که تبر داخلش بود... 
لعنتی در نمی اومد.... 
از پشت تیری به کمرم ونزدیک قلبم زدن... 
خیلی درد داشت... 
توان ونیروم تحلیل رفت..... 
ولی بالاخره در اومد.... 
اون یارون نزدیکه نزدیکم بود.... 
تبر های جفتمون از سمت های مخالف هم رفت... 
و..... 
حس سوزش عمیقی رو توی شقیقه ام حس کردم... 
حس تر شدن صورتم... 
اون یارو در جا کله اش زده شد.... 
اونی که انگار داغ دیده بود سمتم پرید...