رمان ترس
نویسنده : simba lion
ژانر : ترسناک
قیمت : رایگان
رمان ترس
فکر نکنم تو این چیزا باشه...ماشین ارسلان لکسوزه...ماشین فربد تا جایی که میدونم پورشه 0261 ....خیلی خوشتیپه همش مارکه....خودشم که خیلی جذابه.....رسیدیم همدان...وقتی بهم نخ داد توی دلم کیلو کیلو قند اب شد...باورم نمیشه که الان یکی از معروفترین تاجرای دنیا بهم پیشنهاد داده باشه....رسیدیم به ویلای دوست فربد...خیلی شیک بود.....ساعت 60 بود....شام رو از بیرون سفارش دادیم که پیتزا بود....فردا ساعت 66 قرار بریم غار علی صدر.....----------- سعید:چشم باز کردم عروسک جلو چشمم بود...صدای ونگ ونگ ساختگی بچه رو شبنم راه انداخته بود...صداش رو بچگونه کرد وگفت:-بابایی...یالا من شیر موخوام.....یالا....نشستم رو تخت وخندیدم....-دیونه مگه من مامانشم که شیر میخواد؟؟؟خخخخخ-شاید خخخخخخ-عجب...-بعدشم دیونه خودتی....با دخترم باهات قهر میکنیما....-باشه عزیزم قهر نکن....خخخخ دیونه های من....با بالشت زد تو سرم...-حالا که حامله ایی سو استفاده کن باشه....بذار بچه به دنیا بیاد...تلافی میکنم شبنم خانم....زبونش رو واسم در اورد...همون موقع صدای زنی اومد...صبحانه رو اوردن....صبحانه رو خوردیم وراه افتادیم...ساعت حوالی یازده بود که رسیدیم....نگاهی از سره عشق به شبنم کردم...-عزیزم خیلی مراقب خودت باش...لبخندی زد:دیونه....رفتیم سمته بادجه بلیط وبلیط گرفتیم...توی غار خیلی سرد بود...مسیری رو طی کردیم....رسیدیم به مکانی که مثه رودخونه بود تغریبا...مردی بود که باز بلیط میفروخت...بلیط خریدیم...زیاد شلوغ نبود شاید 62 نفر اونجا بودن واز اونا فقط ما بلیط خریدیم...مردی میگفت به زنش:شنیدم خطرناکه بیخیال خانم نریم....وهمراه همسرش رفتن....شبنم:اقا یعنی چی خطرناکه؟؟مسئول قایق:یه چیزایی شنیدم منم تازه کارم به خدا....شاید چرنده...-چی؟؟؟همون موقع سه نفرا ومدن ومانع از ادامه حرف اون مرد شدن....---------- کوثر:ارسلان یه جوری نگاه میکرد...بیخیال اون احمق شدم...ساعت 62 :32 صبح بود....کلافه شدم...-عه نمیریم بگردیم؟؟؟فربد:چرا ...وروبه ارسلان:داداش پاشو بریم غار....تاحالا رفتی؟؟؟ ارسلان:نه اولین بارمه میام همدان....-شوخی میکنی؟؟؟دیونه تو که همه جا رفتی....همدان چرا نیومدی؟؟؟ -خب نشده...-خب پاشین بریم دیگه خیلی جای پاکاریه....ارسلان رفت....فربد:خانمی تو نمیایی؟؟؟لبخند غلیظی زدم:چرا عزیزم...حالامیرم اماده میشم میام....-رنگه ابی بپوش خیلی بهت میاد....لبخندی زدم....بیخیال من خیانت نمیکنم...فردا پس فردا طلاقم میگیرم تا راحت بشم...بالاخره اون روز که به ارسلان جواب مثبت دادم پسر پولدار تو دست وبالم نبود ولی از صدقه سری ارسلان الان کلی دورم ریختن...این نشد یه پولدار دیگه....مانتویی ابی که خیلی کوتاه بود پوشیدم به نسبت ارایش غلیظی هم کردم....ورفتم بیرون...خوبه جفتشون تیپ زدن....راه افتادیم سمته غار...ارسلان توی فکر بود....---------- ارسلان:دیشب وقتی فربد خبر داد که کوثر بهش پا داده خیلی بهم ریختم...الانم که نشسته عقب وتظاهر میکنه که زنمه....یه لحظه حس کردم چقدر ازش بدم میاد....چه ادم رقت "رغت"انگیزیه...اهی کشیدم....چه میشه کرد تو این دنیا؟؟؟خب دوسم نداره عاشق شدن که زوری نیست....تا تونستم پامو روی پدال گاز فشار دادم...میتونم قسم بخورم امروز بدترین روزه زندگیمه....خیلی دلم گرفته بود...رسیدیم به محلی که غار بود....از ماشین رفتیم پایین...رفتیم وکمی گشت وگذار کردیم...قرار بود توی غار فربد همه چیو لو بده....رفتیم خیلی جلو تر لو نمیداد داشت دیونه ام میکرد....یه دفعه کوثر چشمش به قایقی خورده که روی اب بود...صدام زد:-ارسلان ....-بله؟؟؟-میشه بریم بگردیم با قایق....شنیدم خیلی قشنگه....فربد:اره دوستای منم میگن خیلی قشنگه وچشمکی واسم زد....-باشه بریم...رفتیم سمت متصدی...یک زن وشوهر داخل قایق بودن از سر ووضعشون معلوم بود که پولدارن....ونگاه های قشنگی هم بهم داشتن...اه از نهادم بلند شد...چی میشد یکم کوثر عاشقم میبود....سوار قایق شدیم....-حرکت کن پس اقا....متصدی:صبر کن دونفر دیگه ام سوار بشن تکمیل بشه...پوووووفی کردم همه چیز کسل کننده بود....---------- مهدیه:-زود باش رادمهر دیگه....از ماشین پیاده شد...رفتیم سمته بادجه بلیط وبلیط گرفتیم...رفتیم داخل.....چقدر فضای باحالیه....-رادمهر خیلی باحاله...بیا یه چند تا عکس بندازیم...از دار دنیا یه دوربین حرفه ایی داشتم....به خانمی که در حال گذر بود گفتیم چندتا عکس ازمون انداخت...رادمهر:خانمی میترسی؟؟؟ -یکم...خوف ناکه اینجا...-بیخیال تا منو داری غم نخور باشد....-چشم حجی ...ولبخندی بهش زدم...خوبه...رادمهر باشه همه چی خوب وعالیه....