کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان ترس

نویسنده : simba lion

ژانر : ترسناک

قیمت : رایگان

رمان ترس

جایی بود که قایقی روی اب بود وچند نفر داخلش بودن اون مکان زیاد شلوغ نبود وتغریبا خلوت بود....                                    
رادمهر:اونجا چه خبره؟؟؟ 
-نمیدونم... 
رفتیم جلو... 
از مرد مسئول رادمهر پرسید:چیه؟؟؟ 
-میبریم میگردونیم داخل کوه....میایی؟؟؟ رادمهر:بلیطی چند؟؟؟ 
-62 هزار تومن... 
رامهر:یا حضرتی عباس چه خبرس عامو؟؟؟یوخده کمش کون....دو دقه میخی ما را ببری رو اب بگردونی ده هزار تومن میخی بیسونی؟؟؟ 
پسری که موهای قهوه ایی تیره داشت گفت: 
-شما بیایین من حساب میکنم... 
مثه اینکه کلافه بود ولی با لبخند حالش ور عوض کرد.... 
خیلی مهربون بود لحن حرف زدنش... 
رادمهر:بیخیال خره...من شوخی کردم...حجی نفری 4 تومن حساب کون مشترید شیم.... 
مرد:راه نداره.... 
-عهع...خب 5....5 تومن دیه.... 
مرد:نوچ.... 
یک مردی که نسبتا پر انرژی بود وبغل خانمی با چشمای ابی نشسته بود گفت: 
-نه حرف این حجی اصفهونی نه حرف شما....7تومن بده رفیق بپر بالا.... 
رادمهر:نوچ نوچ...زن چاره ایی نیست...باس رفت... 
همراه رادمهر رفتیم توی قایق.... 
پول رو داد به متصدی.... 
متصدی داشت میرفت... 
رسید به دو راهی.... 
 
متصدی:ببینید من بار اولمه...نمیدونم باید از کدوم طرف برم...به نظرتون کدوم طرف برم؟؟؟ چندتا نوشته اییم که اصلا قابل خوندن نبود با چیزی قرمز رنگ رو دیوار نوشته شده بود.... 
پسری که فهمیدم اسمش فربده وتغریبا ادم خوبی بود وپر انرژی: 
-برو از سمته چپ.... 
رادمهر:عهع...اونجا تنگس....بیخیال برو راست.... 
هر کسی یه چیزی میگفت... 
بالاخره رفت سمته چپ.... 
رفت کمی جلو تر.... 
----------- فربد: 
پسره رفت سمته چپ خوشحال شدم که نظر من واون پسره که اسمش سعید بود پذیرفته شد.... 
کلا گروهی که باهاشون بودیم گروه خیلی خوبی بودن..... 
خیلی خوش اخلاق بودن ویک چیز خیلی نگرانم میکرد اینکه ارسلان بیش از حد توی فکره... 
کاش این بازی کثیفو راه نمینداختم.... 
روی دیوارهای غار با چیزی قرمز رنگ نوشته های عجیب غریبی نوشته شده بود... 
اولش هیچ کس حرفی نمیزد... 
متصدی:نکنه اشتباه رفتیم؟؟؟ 
یکدفعه یکی از پارو هاش افتاد توی اب... 
خانمی که اسمش مهدیه بود جیغ بلندی کشید با افتادن پارو... 
همسرش:وایییییییی زن تو کا انقد ترسو نبودی..... 
مهدیه خانم:عه نمیدونم تنم دارد مور مور میشد با دیدن این نوشتا... 
من:مهدیه خانوم مگه میدونید چی نوشته؟؟؟ مهدیه:نه بابا.... 
31
متصدی:...52 52.... اشتباه رفتیم.... 
خانمی که اسمش شبنم بود:سعید من میترسم... 
متصدی حواسش رفت به شبنم واون یکی پارو هم افتاد توی اب... 
عه انگار خیلی گیجه.... 
عصبی شدم:مردک چشاتو باز کن.... 
متصدی غرید... 
یه دفعه ارسلان گفت:اونجا رو.... 
جلومون مکانی بود که از بهشت چیزی کم نداشت.... 
هممون با دهنی باز نگاهی میکردیم.... 
کوثر:اینجا بهشته نه؟؟؟ 
متصدی:راس میگین خانم اینجا یه بهشته... 
رادمهر:حجی جونی من ببر لبی اونجا که پل گذاشتن نیگر دار....خیلی توپس...بریم بگردیم.... 
متصدی:نمیشه...شاید خطرناک باشه... 
هممون پیله کردیم... 
طوطی های خیلی خوشگلی پرواز میکردن توی هوا... 
از بهشت هم قشنگتر بود.... 
ارسلان:مطمئنید اینجا همدانه؟؟؟؟خخخخ....خیلی خوشگله.... 
هممون از قایق اومدیم بیرون.... 
متصدی:ببینید باهم بریم گم نشیم...بعدشم...باید یه چیزی بجورید مثه پارو...همینجوری که نمیشه.....باید بتونیم برگردیم.... 
اونجا هیچ قایقی نبود.... 
هوا گاهی ابری میشد وگاهی افتابی... 
با اینکه خیلی خوشگل بود خیلی هم ترسناک بود.... 
من شخصا به عنوان کسی که خیلی جر بزمه از همه بیشتر بود زرد کرده بودم... 
-میگم پسرا....خانوما...بهتر نیست برگردیم؟؟؟ 
رادمهر:عهع....هفتومن پول دادم بذار عشقا حالیمونا بکونیم دادا.... 
-ببین رادمهر جان من صد برابرشو میدم ....ولی برگردیم...یه جورم شده... 
مهدیه:عزیزم راست میگه.... 
متصدی:من نمیدونم....تاحالا نیومدم جای خیلی توپیه... 
ارسلان:من میخوام شبو بمونم....نظر تو چیه سعید؟؟؟بیخیال ترسو بودن.... 
کوثر:عجب.... 
حسابی رنگ کوثر زرد شده بود... 
ولی واسه اینکه خودشو بهم نشون بده گفت: 
-اره بمونیم....خیلی قشنگه...میریم کبکی چیزی هم شکار میکنیم... 
ارسلان:تفنگ شکاری کجا بود؟؟؟ 
شبنم خانم دادزد:سعید من دارم میترسم....نمیخوام بمونم... 
سعید:بیخیال خانومی...خخخخخ 
شبنم دستش رو روی شکمش گذاشت:بچم برات مهم نیست؟؟؟میدونی بترسم یهو بلایی سرش میاد؟؟؟ 
رادمهر:بیخیال حج خانوم شبنم...چیزش نیمیشد ناسلامتی ما 5 تا مرد بوقیم؟؟؟فوقش یه گرگی سگی چیزی باشد کا اونم از اتیش میترسد ومیرد...امشبا بیمونیم همینجا... 
متصدی:غار در ورودیش شب بسته میشه ها...نمیتونید برگردید.... 
ارسلان:عهع بیخیال داش...میمونیم... 
متصدی شونه بالا انداخت:خب منم مجبورم بمونم.... 
ولی من دلم رضا به این موندن نبود.... 
ساعتم رو نگاه کردم.... 
ساعت 6 ظهر بود.... 
هممون راه افتادیم...