
رمان تیمارستانی ها
نویسنده : مرجان فریدی
ژانر : فانتزی
قیمت : رایگان
رمان تیمارستانی ها
قبل اين كه بفهمم چي شد دستش رو رو ي موهام گذاشت و انگار داره بچه ناز مي كن ه چند بار نازم كرد و يهو دستم رو كشيد و بردم سمت پله هايي كه منتهي مي شد به بخش نگهبا ني. با بهت از پشت به شونه ها ي پسر زل زدم.مثل احمقا با سر كج شده نگاهش مي كردم و دنبالش مي دوييدم يه سوال كه خيلي فكرم رو به خودش مشغول كرده بود اي ن بود كه اين داره من رو كجا م ي بره! من كجام؟ اين جا كجاست!؟ تازه به خودمم اومدم و مثل غرب تي ها از پشت پريدم رو كول پسره و موهاش رو كشيدم و بين صدا ي گوش خراش آژير جيغ زدم: -تو دار ي من رو كجا مي بر ي ها؟ مي خوا ي همين چهار تا شويد مو رو هم قيچي ك ني؟ عمرا بزارم. موهاي پسره رو مي كشيد م. اونم نفس مي زد و سعي مي كرد از خودش جدام كنه. تو يه حركت از پشت كوبوندم به ديوار كه از درد كمرم ضعف رفتم و سر خوردم زمين.عصبي برگشت سمتم و دستش رو بالا برد و با چشما ي درشت شده نگاهم كرد كه ب ا ديدن چشما ي نيمه باز و دست بند شده به كمر خم شدم چشماش به حالت طبيعي برگشت و نشست جلوم و سرش رو كج كرد و خيره نگاهم كرد. منم بي خيال دردم و فحش ها ي ريزم شدم و با بهت به چشماش نگاه كردم باز مسخ شده نگاهم مي كرد دستش رو اورد جلو و باز موهام رو ناز كرد گيج نگاهش مي كردم كه يهو سرش رو بلند كرد و اخم كرده دستم رو كشيد و بلندم كرد. -او ي با تو ام!لال پسره خُُل،ولم كن. پاهام رو، رو زم ين مي كو بيدم و به زبون انگ ليس ي حرف مي زدم مثل خودشون فرانسو ي حرف مي زدم.اما نم ي فهميد. -با تو ام!ا ي ناشنوا،ا ي زبون بستهخر دوپا.ولمكن. همچنان دستم رو مي كشي د. يهو عصب ي چسبوندم به ديوار و مچ دستش رو جلوم گرفت و به مچ دستش ضربه زد و انگار ساعت رو نشون مي داد. -ساعت م ي خوا ي؟ خيره و گيج نگاهم كرد كه مثل خنگا نگاهش كردم و گفت م: -برات با خودكار ساعت بكشم! ؟ انگار فهميد نم ي فهمم كه دوباره دستم رو گرفت و من و با خودش كشون كشون از پله ها پايين برد با حرص نگاهش مي كردم به در اتاق نگهبانا ر سيده بوديم. با دست علامت داد ساكت باشم خم شد و اروم در اتاق نگهبانا رو باز كرد كسي داخل نبود. دستم رو كشيد و من رو انداخت داخل و در رو بس ت. گيج نگاهش م ي كردم كه رفت سمت پنجره و در پنجره رو باز كرد به پايين زل زد و علامت داد بپرم. خنديدم و گفت م: -حتما وسط سقوطمم بال و پر درميارم بال بال زنون مي رم تو آسمونا! گيج نگاهم كرد و چشماش رو گرد كرد و دستم رو كشيد جيغ زنون من رو لبه پنجره نشوند. فاصلش خيلي كم بود. اگر مي پ ريدم چند متر اون طرف ترش حفاظ ها ي سيمي شكل بودن. برگشتم تا بهش چيز ي بگم كه در اتاق باز شد و اد ي اومد داخل اتاق و سرش پايين بود. سرش رو بلند كرد و با ديدن ما خشك شده بي س يم از دستش افتاد. با بهت دستم رو بردم بالا و رو هوا تكون دادم و گفتم: -سلام كچل! پسره عصب ي نگاهم كرد و با دست به پيشوني ش زد و با حرص چشم بست و يهو دستش رو زد به كمرم و هولم داد كه از پنجره پرت شدم پايي ن. جيغ زنون افتادم پايين و چون انتظارش رو نداشتم با زانو افتادم و پاهام تقريبا خورد شد! صدا ي داد ا د ي اومد و شكستن چيز ي و بعد سقوط حجم سورمه ا ي پوشي درست روم. دقيقا روم اين جور ي بگم كه كلا خاك شير شدم. سرم خورده بود زمين و گر مي خون رو زير سرم حس مي كردم سن گين ي پسره از رو برداشته شد. نگا ه نگران و گرد شدش رو بهم دوخته و از چشماش اشك ميومد لپم رو تكون مي داد. صدا ها تو سرم مثل سوت بود صدا ي پارس سگ ها و چراغ قوه ا ي كه رومون حس مي كردم. اون لحظه انگار خودم بودم گيج به چشما ي سياهش زل زدم و گفتم: -من رو ول كن ف...فرار كن. اما نمي فهمي د چي مي گم همي ن طور ي نگاهم مي كرد. از جلو ي چشمام به شدت كنار رفت و نگهبانا رو ديدم كه شونه هاش رو گرفته و مي كشيدنش عق ب. داد مي زد و چند تاشون رو وحشيانه زد كه گرفتنش و دستاش رو ازپشت گرفتن و سرش رو انداختنش و چسبوندن به ز م ين و نگاه غمگ ي ن و نم زده اش به من بود و من ب ي حس و مسخ شده بين چراغ ها ي سف يد و قرمز و آژير و داد و فرياد ها لبخند زدم و چشمام رو آروم باز و بسته كردم. به مع ني چيزيم نيست نگران نباش. بين چشما ي خيسش لبخند زد و لبخندش دندون نما شد و من رو ،رو برانكارد گذاشتن و اون دست بسته رو بلن د كردن.اما اون با لبخند نگاه بيخيالش نسبت به جلز و ولز نگهبانا به من نگاه مي كردن. از جلو ي چشمام كه محو شد كم كم چشمام سيا هي رفت و بي هوش شدم. چشم باز كردم و دل گير ي و تاريكي اتاق باعث شد اخمام تو ي هم فرو بره. چند بار پلك زدم تا تار ي چشمام بر طرف ش ه. سرم كمي درد مي كرد. دستم رو آروم پشت سرم بردم و با لمس بانداژ چشم بستم همه چيز رو يادم اومد؛ پسره ي لال! بب ين باهام چي كار كرد رواني!