
رمان تیمارستانی ها
نویسنده : مرجان فریدی
ژانر : فانتزی
قیمت : رایگان
رمان تیمارستانی ها
بين صدا ي جيغاشون بي هوش شدم * نگا ه تارم رو به چهار ديوار ي دورم دوختم و بلند تر خنديدم خندم قطع نمي شد. به پتو چنگ زده و بلند بلند مي خنديدم بي ن خنده هام ج يغ ك شيدم و مشتام و به پاهام كو بيدم و جي غ زدم: -راحت شد ي؟ د ي وونم كرديراحت شد ي؟ با گريه سر خوردم رو زمين و و جيغ زدم: -راحت شد ي؟ من و اين جا زندو ني كرد ي راحتي؟ نفسم رفته و ج يغ هام حالا خفه شده بود: -نماز مي خوند ي روزه مي گرف ت ي به خدا اعتقاد داشتي اما آدم نبود يتو آدم نيستي ه يچ كدومتون نبو دين!هيچ... صدا ي به در كوب يدن ميوم د و نعره ها ي پسر ي كه از صدا ي خش دار و ترسناكش مي تونستم حدس بزنم همون پسر لال اتاق ته راه روعه. انگار داشت با كاراش پرستارا رو خبر مي كرد. بدون توجه بهش سرم رو كوبيدم به پايه ها ي تخت و با همه توانم موهام رو كشيد م و جيغ زدم: -چرا برام باربي نخريدي؟ مگه بچت نبودم؟ من دلم عروسك مي خواد. هقعقه كنان دوباره سرم رو از پشت به پايه ها ي تخت كو بيدم و سرم داغ شد و دوباره گرمي خون رو پشت سرم حس كردم اما بازم به كارم ادامه دادم و صدا ي جيغا ي ظريف من و نعره ها ي پسر اتاق ته راه رو و صدا ي ضرباتي ك ه به در مي كوبي د و مني كه داشتم از شدت درد و خوني كه از سر شكسته ام روون بود مي مردم. زير لب بي حال ناليدم: -تو بهشت نمي ر ي بهشت واسه ماماناست تو مامان نيست ي تو هيو لايي اونم هيولاعه همتون ه... در اتاق با شدت باز شد و يك نگهبان و دو تا پرستار دوييدن تو اتاق و چشمام تار شد و ريز خنديدم و افتادم زمي ن و مي لرزيدم و خون كل صورتم رو گرفته بود و همشون دوييدنسمتم نگهبان روبه پرستار داد ي زد و چ يز ي گفت و همه دوييدن از اتاقبيرون و نگهبانم با سرعت من بغ ل كرده و از اتاق خارج شد و گر مي و لزجي خون رو از پشت سرم تا رو ي صورتم حس مي كردم هر لحظه سبك تر م ي شدم و سرم برگشته بود و همه چيز رو برعكس و چپه مي ديدم. مثلا ته راه رو اون پسر لال و مو مشكي و كه دو تا نگهبان گرفته بودنش و با رگ برجسته من رو نگاه مي كرد و سعي مي كرد از دستشون خلاص بشه مثلا اون رو بر عكس مي ديدم. خيره به اون چشمام بسته شد و تو بالا و پايين رفتن ها ي دوييدن نگهبان بي هوش كه نه...تقريبا مردم سه روز شوك عصبي داشت م سه روزه كه دست و پام رو به تخت بستن و مي ترسن باز كار ي كنم! بلاخره دكتر وارد اتاق شد و من مفس عمي قي كش يدم و ناليد م: -من خوبم ولم كنيد ديگه. اومد و بانداژ سرم رو برسي كرد و لبخند محو ي زد. سي و خورده اي ساله به نظر ميومد و موها ي يك دست و تيره داشت. و پوست گندم ي و قد بلند و چهار شونه. بدون حرف چند تا چيز ياد داشت كرد و نگاهم كرد و گفت: -كم مونده بود خودت رو بكشي اگر بيمار ٧٨٩ سر و صدا نكرده بود و پرستارا رو نكش يده بود بالا تو الان مرده بود ي. به برگه دستش خيره شد و گف ت: -اسمت شاديه اي راني هستي؟ يا تركي؟ كمي فكر كردم كجايي بودم؟ هرچي به موخم فشار مياوردم به ياد نمي آوردم نگاه گنگم رو كه ديد لبخند محو ي زد و لپم رو آروم كشيد و گفت: -نگران نباش م ي گم دستات رو باز كنن مي تو ني برگرد ي اتاقت. پشت كرد و از اتاق خارج شد و من لبخند دندون نمايي زدم. يكي از دكترا به همراه دو تا پرستار اومدن و دكتر دوباره معاينم كرد و نگاهم مدام رو موها ي فر و سياهش خيره م ي موند. دستام و پاهام و باز كردن و زير بازوم رو گرفتن و بلندم كردن دستشون رو پس زدم و خودم راه افتادم. از اتاق درمان به سمت طبقه بالا رفتيم و در اتاقم رو باز كردن و وارد اتاق كه شدم با ديدن يك صندلي چوبي كنار تختم لبخند زد م. خوبه حداقل يه چيز جديد تو ي اتاق اوردن! نشستم رو تخت و به صند لي خيره شد م. جلل خالق! چه خوشگله چه رن گي چه پايه و دسته ا ي! چه چوپ و چه ظريف كار ي ا ي! چه زحمت ها كه برا ي ساختش نكشيدن. چه درختايي كه قطع نكردن... تو افكار مالي خوليايي خودم غرق بودم كه صدا ي زنگ رو شنيدم و در اتاق باز شد و وقت هوا خور ي بود. فور ي از اتاق خارج شدم و خوردم به يكي از مريض ها كه اين قدر شل و وارفته راه مي رفت خورد زمين و ج يغ زد: -كمك ماشين بهم زد پلاكش رو بردار يد داره فرار مي كنه. مي گم خنگ ن مي گي د نه! گير چه رواني هايي افتادما به دختر ي كه افتاده زمي ن و ج يغ مي زد ماش ي ن بهش زده خنديدم و دو تا از ديوونه ها رو هول دادم كه خوردن زمين و بلند خنديدم و در اتاق ٧٨٩ رو باز كردم و وارد شدم. مثل هميشه پشت به من رو به پنجره نشسته بود. موهاش در هم فرو رفته بود و صورتش رو به پنجره بود. سرش كج شده بود و شونه هاش خم شده بودن. اروم رفتم و روي تختش نشستم و نيشم رو شل كردم و دستم رو بردم بالا و كوب يدم تو سرش سرش با ضربه تكوني خورد