
رمان تیمارستانی ها
نویسنده : مرجان فریدی
ژانر : فانتزی
قیمت : رایگان
رمان تیمارستانی ها
روانيا دورمون جمع شده بودن و جالب تر از همه يكي از دخترا بود كه فور ي چهار زانو نشسته بود رو ي زمين و دست مي زد! پسر جيغ جيغو روبه روم كه چشما ي گرد مشكي و موها ي مشكي ساده ا ي داشت همين طور ي ايستاده و درس ت مثل خودمنگاهم مي كرد. انگار خوشش ميومد ادام و دربياره لاغر بود و قدش يكم ازم بلند تر بود. با حرص رفتم سمتش و موهاش رو گرفتم و كش يدم كه اونم دست برد و درست مثل خودم موهام و كشيد. من جي غ مي زدم،اون جيغ مي زد! اما هم رو ول ن مي كرديم سرم رو به عقب برگشته بود و چشمام از درد به اشك نشسته بود اما موهاش رو رها نمي كردم. يه دختر بلوند و لپ دار به سمتمون اومد و جيغ زد و كمرم رو گرفت و من از پسره جدا كرد و عقب عقب ك شيد. پرستارا ام مداخله كرده بودن دختر ي كه من و از پشت گرفته بود به فرانسو ي تند تند مي گف ت: -ولش كن ديوونه.عشقم رو ول كن. خندم گرفته بود و وقتي افتادم ز مين و پرستارا دورمون جمع شدن تازه درد ي رو كه وسط سر و بين شق يقه ها م پيچيده بود رو حس كردم و با نفرت و حرص به پسره مو مشكي ا ي كه همچنان نيشش شل بود و پرستار به زور م ي بردش به اتاقش نگاه كردم. دختر خم شد و لگد ي به پام زد و با حرص دستش رو به كمرش زد و مثل بچه ها گفت: -عشق خودمه،د ي گه موها ي پر كلاغي و جذابش رو نك ش. بعدشم پشتش رو كرد و رفت سمت پله ها و بلند بلند سوت مي زد! خدايا من و از شر اين ديوونه ها راحت كن! قبل از اين كه پرستارا تو اون شلوغي پيدام كنن خودم رو تو اتاق كر و لال پرت كردم . برگشتم و با ديدن جا ي خاليش گفت م: -ا ي بابا تو كجايي ديگه زبون بسته! برگشتم و خواستم خارج بشم كه با چيز ي كه ديدم چشمام از حدقه در اومد! با حيرت گفتم: -واي! يك قدم رفتم جلو و درست كنارم گوشه ديوار نشسته بود و زل زده بود به كيف چرمي كه جلوش بود. كلي پول رو كف اتاق ريخته بود و چند تا گردنبند و انگشترم رو زم ين افتاده بود. با سر كج شده و چشما ي گرد نگاهم كرد و چند بار پلك زد و سرش رو انداخت پايين و عصبي با پاش به پولا و گردنبندا لگد پروند! زود در اتاق رو محكم بستم و نشستم جلوش و با استرس جيغ زدم: -كرو لال اينا رو از كجا آورد ي؟ دزديدي؟ سرش رو بلند كرد و نگاه نم دارش رو به چشمام دوخت و فكش قفل شده بود و دستاش مشت. دندوناش رو، رو هم سا بيد و داشت ميلرزيد. صدا ها ي نا مفهومي از لابه لا ي دندونا ي كليد شدش خارج كرد داشتم از ترس سكته ميكردم! با حرص گفتم: -نگهبانا و پرستارا اگر بفهمن ازشون چيز ي دزد يد ي ميان م يبرنت اتاق شوك. نگاهش گ يج بهم دوخته شد و كلافه از نفهميدنش به كيف پول جلوم لگد ي زدم و گفتم: -زبون نفه م برگشتم سمتش و با دستام ادا ي شمردن پول دراوردم و گفتم: -پول مي خوا ي؟ خيره نگاهم كرد و اخم كرده و با حرص سر ش رو به معنا ي نه تكون داد گيج گفتم: -انگشتر؟ ساعت؟ گردنبند ؟ با هر چيز ي كه مي گفتم يكي از بدليجات هايي كه رو ي زمين افتاده بود رو نشونش مي دادم. به گردنبند كه رسيد تند تند سر تكون داد و چشم هاش قرمز و خون آشامي شده بود و اين برام ترسناك بود تا حالا اين طور ي نشده بود. گيج گفتم: -دنبال گردنبن د ي؟ ا ين گردنبندارو دوست نداري؟ انگار نمي فهمي د كه گ يج نگاهم مي كرد. با حرص گفتم: -بايد اينا رو بزاري م تو ي اتاق ديگه احتمالا اتاق هارو مي گردن ،بلند شو خيره نگاهم كرد كه رفتم سمتش و بازوش رو گرفتم و بلند شد و دنبالم راه افتا د. فور ي همه پولا و وسايل رو ريختم تو رو بالشت يش و پارچه رو زي ر لباسم فرو كردم و تمام مدت كرو لال با چشما ي ريز شده نگاهم مي كرد. دستش رو گرفتم و با هم از اتاق خارج شديم. مرموزانه نگاهم مي كرد و انگار بهم اعتماد نداش ت. از كنار يك ديوونه كه سرش رو بالا نگه داشته و دور دهنش غذايي بود رد شديم و همچنان دستا ي بزرگش رو گرفت ه بودم و كنارم راه ميوم د. آروم خم شدم و به اطراف نگاه كردم و در اتاق ٥٥٥ رو باز كردم و وارد شدم كرولالم پشت سرم او مد و اخم كرده و سريع در رو بست و فور ي رفتم سمت تخت و رو بالشتي رو از زير بوليزم دراوردم و انداختمش زير تخت. خواستم از اتاق خارج بشم كه بازوم رو با اخم گرفت و هولم داد سمت ديوار و منتظر و سوالي نگاهم كرد. با نيش شل گفتم: -اين اتاق خرس گرزليه! اون قدر يارو گنده و خرس ي كه هيچ كس بهش كار ي نداره اونم با كس ي كار نداره برا ي همين نبردنش طبقه زن جير ي ها اگر پول هارو اين جا پيدا كنن كاريش ندارن اما تورو اذ يت مي كنن. خيره نگاهم مي كرد و انگار نمي فهميد چي مي گم. لبخند ي زدم و دستش رو بالا بردم و رو قلبم گذاشتم و دست خودمم رو قلبش گذاشتم و چشم بستم و گفت م: -قول مي دم آ سيبي ن بين ه چشم باز كردم و انگشت كوچيك م رو بالا اوردم و شكل قول دادن و نشونش دادم.