کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان تیمارستانی ها

نویسنده : مرجان فریدی

قیمت : رایگان

رمان تیمارستانی ها

-اخه توچرا ا ين طور ي شد ي؟ چ ي كم گذاش تيم كه ديوونه شد ي؟ حالا جواب دوست و آشنا رو چ ي بدم؟ بگم دخترم  ديوونه شده؟  
نگاه متعجبم رو به مامان دوختم و مبهوت جيغ زدم:  
-وا ي يعني شراره ديوونه شده؟  
مامان اول خشك شده و هنگ نگاهم كرد و بعد انگار متوجه حرفم شد كه نيشگون ي از بازوم گرفت و جيغ زد:  
-زليل مرده چرا ا ين طور ي شد ي تو؟   
بابا اومد سمتمون و بازو ي مامان رو گرفت و گفت:  
-امروز مي برمش پيش روانشناس،شايد عقلش سرجاش بياد!  
مامان با حرص نگاهم كرد و پشت چشمي نازك كرد و پشتش رو كرد و رفت سمت آشپزخونه و بابا ام دنبالش رفت و  منم با ابروها ي بالا رفته گفتم:  
-چاق!  
منظورم با مامان بود  
اخه وقتي مي ديدمش ياد خانوم پف تو باب اسفنجي مي افتادم.  
همون قدر چاق همون قدر گ رد همون قدر جيغ جيغو!  
چشمام رو چپ كردم و بي حوصله رفتم سمت آشپزخونه و مامان بابا   با همه توانم ج يغ زدم:  
-يا ابلفضل!  
مامان از وحشت جيغ زد و چون هول شده بود با كف دست زد تو صورت باب ا.  
بابا ام با بهت يه دستش رو ، رو صورتش گذاش ت .!  
هر دو برگشتن سمتم و تو چشماشون شعله ها ي آتيش مي رقص يد!  
لبم و جوييدم:  
بابا با صدا ي كلفت و ترسناكش داد زد:  
-شاد ي!  
دسام رو جلو ي شلوارم گذاشتم و با بغض نگاهش كردم و با چونه لرزونم به زور لب زدم:  
-ريخت!  
مامان با چشماي گرد و صدا ي جيغي داد زد:  
-چي؟   
مظلوم و آروم گفتم:  
-دستشوييم!  
نگا ه مبهوت خشك شده  ي مامان و بابا دوتاشون از صورتم پايين رفت و رسيد به شلوارم كه درست  بي ن پاچه هاش  
خيس شده بود و قطرات دسشويي آروم آروم به ز يبايي فرش مورد علاقه مامان رو  مي شست!  
مامان انگار لال شده بود  مبهوت نا لي د:  
-ف..ف..فرشم!  
بابا با چشما ي گرد شده و خشك شده دستاش رو دور مامان حلقه كرد كه اگر غش كرد بگيرتش!  
با بغض گفتم:  
-حالا فرش كه چ يز ي نشده همچ ين مي گي ن فرش انگار چي هس ت!  يه تيكه فرش دست بافت كه از مزايده آثار باستا ني شصت  ميليو ن گرفتيد كه اين حرفا رو نداره!  
با بغض به شلوارمنگاه كردم و گفتم:  
-مهمشلوار منه كه كثيف شد!  
مامان چشماش ي هو مثل جنا سف يد شد و پلكاش بسته شد و افتاد رو دست بابا و غش كرد.  
بابا با حرص منو نگاه كرد و داد زد:  
-شاد ي.  
شراره دوييد سمت آشپزخونه و با ديدن وضعيت ما آژير كشي و من زير لب گفت م:  
  
-زهر مار!  
دوييدم بيرون و با سرعت از پله ها رفتم با لا  
وارد اتاقم شدم و در و محكم بستم و تند تند نفس نفس  مي زدم.  
در اتاق و قفل كردم و دو ييدم تو حموم و در حمومم قفل كردم و سريع لباسام رو درآوردم و شير آب داغ و باز كردم  و رفتم زير آب داغ و با همه وجود جيغ زدم.  
دستام و رو گوشام گذاشته بودم و جيغ م ي زدم.  
چرا من همه رو ناراحت مي كردم؟  جوابش رو خودمم مي دونستم.  
چون اونا من و ناراحت مي كردن.  
از بچه گي تف سر بالا بودم.  
اُُفت خانواده.  
دختر بده،دختر تنبله،دختر زشت ه  هميشه بد بودم.  
جيغ زدم:  
-همش باعث م ي شيد دستشويي كن م.  
آدما ي بد همتون ترسناك يد همتون هيو لاييد.  
توخودم قايم شدم و چشمام رو با حرص بستم.  
دوست نداشتم اين طور ي باش م.  
اما دست من نبود من ديوونه بودم!  
اون قدر تو حموم موندم كه در آخر مامان و شراره به زور از حمومآوردنم بيرون و لباس تنم كردن و من فق ط  نگاهشون م ي كردم!  
ديوونه بودم؟ آره احتمالا  
لابه  لا ي پتو پيچيدم و چشمام رو بستم و قطرات خيس آبي كه رو ي موها ي كوتاه و بلندم ليز مي خوردن توجهم رو   جلب كرده بودن.  
يعني خدا وجود داره؟   
اگه وجود داره كجاست! آره آره هست  حسش مي كنم!  
بلند شدم و رو تخت نشست م.  
مامان و شراره از اتاق رفته بودن.  
به پنجره زل زدم و بلند شدم با چشما ي گرد شده بلند ج يغ زدم:  
-خدا جووونم؟  
جوابي نشنيدم! اخمام رفت تو هم...پس كجا بود؟  
دوباره حسش كردم! باد كه از پنجره باز  مي وزيد و پرده ها ي نيلي رنگ كه كنار م ي رفتن  مي تونستم خدارو حس  كن م.  
اين جا بود!تو همين اتاق،كنار م ن!  
با ذوق گفتم:  
  
-ناقلا كجايي تو؟  
بلند خنديدم و رفتم جلو كه پام به لبه فرش ماكاروني شكل زير پام گير كرد و محكم خوردم زمين جور ي كه يك   پام بالا بود و اون يكي دولا شده و زيرم بود.  
موهامم ريخته بود جلو صورتم و مثل كورا با دستم شنا مي كردم!  
با ناله گفتم:  
-خب مي خوا ي خودت رو نشون ند ي نده چرا مي زني؟  با حرص موهام رو كنار زدم و بلند شدم و نشست م.  
پام درد گرفته بود اما مهم نبود.  
رفتم سمت پنجره و دستام رو دو طرف طاق گرفتم و نفس عمي ق ي كشيدم و گفت م:  
-چه فضا ي دل انگيز ي!  
با حرف خودم بلند خنديدم و خم شدم رو به خيابون نگاه كردم.  
فاصله آن چناني با زم ين نداشت م.  
طبقه دوم بودم.  
تا نيمه خم شدم و برخورد شكمم با لبه پنجره باعث شد اخمام بره تو هم.