کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان تیمارستانی ها

نویسنده : مرجان فریدی

قیمت : رایگان

رمان تیمارستانی ها

بي توجه به عبور گذرا ي مردم و در و همسا يه با همه توانم جيغ زدم:  -خدا كجايي؟ دق يقا كجايي؟ كجايي تو بي من؟ بگو تو كجايي؟  
همه اونايي كه نزديك پنجره بودن ايستادن و سرشون و بلند كردن و به من زل زدن.  
با ذوق به چهره متعجبشون خنديدم و جيغ زدم:  
-سلام هم وطن ا ي عزيز،سلام همسايه ها ي فضول،سلام دوستا ي  بي معرفت سلام مردم احم...  
در اتاق با شدت باز شد و جمعيتي كه زير پنجره اتاق جمع شده بودن بيشتر شده و  ب يشتريا مي خند يدن و عده ا ي  با ترس نگاهم  مي كردن.  
-شاد ي!  
بدون توجه به صدا ي جيغ شراره پام رو گذاشتم لبه پنجره و به نگاه متعجب جمعيت زير پام زل زدم و جيغ زدم:  
-از اين بالا كفتر مي آيد يك دانه شاد ي ميايد  زدم به س ينم و خودم رو به جلو كشيدم و جيغ زدم:  -جا باز كن يد عزيز دلتون اومد.  
كاملا خودم رو رها كردم و مي خواستم پرواز رو با همه وجودم تجربه كن م.  
احتما لا خيلي كيف مي داد.پ خدا رو دوباره حس كردم حس  مي كردم اخم كرده.  
دستي به كمرم چنگ زد و من رو از سقوط آزادم جدا كرد و پرتشدم با كمر به عقب و بازوم به لبه پنجره برخورد  
كرد و صدا ي تيكي و حس كردم و از درد جيغ زدم و زانوم به شيشه پنجره خورد و شكست و با كمر افتادم رو كسي  كه نجاتم داده بود!  
فكر كنم بدبخت بي چاره له شد! آخي طفلي!  
با درد و ناله قل خوردم و افتادم رو زمين و با چشما ي نيمه بازم به شراره نگاه كردم كه از زير سرش خون ميومد  و  چشماش نيمه باز بود سرش تركيده بود!  
جلل خالق!  
 _صدا ي هياه و ي جمعيت رو از بيرون از خونه  مي ش نيدم.  
همه اشون به زبوني كه نمي فهم يدم حرف مي زدن و داد و بي داد مي كردن.  
يك دستم رو با دست كج و معوجم گرفتم و با پ ا ي لنگون و كَجَم خودم رو كشيدم سمت شراره.  
سرش رو ،رو پام گذاشتم و شلوارم از خون سرش خوني ش د.  
با بهت و متعجب گفتم:  
-شراره موهات قرمز شد!  
شراره چشما ي نيمه بازش رو كامل باز كرد و با رنگ و رو  ي پريده نگاهم كرد و بي حال گف ت:  
-آ..آخ.  
به چشما ي تيره اش زل زدم و با ذوق و هيجان گفتم:  
-موهات رو انگار رنگ كرد ي! به نظرم از اين حالت اسفنج ي قشنگ تره. به خدا!  
شراره شروع كرد به گريه و با ناله گف ت:  
-آخ...من رو ببر...بيمارستا ن.آ ي.  
با نگراني نگاهش كردم و ترسيده گفت م:  
-بيمارستان!چرا؟ دار ي نگرانم م ي كن ي.چيز ي شده؟  
چشما ي شراره گرد شد و بعد چند لحظه مبهوت نگاه كردنم يهو دهنش و مثل غار باز كرد و با همه وجود عَرَ زد:  
-خداياااا   
زدم به شكمش و بي توج به درد استخون سوز دستم رو به شراره درحال زار زدن گفت م:  
-مرگ،با اون صد ا ي جيغت سر تخته بشورنت!  
در اتاق باز شد و مامان و بابا با لباسا ي بيرون و پاكتايي كه تو ي دستشون بود ترسيد ه وارد شدن و هردو رنگ پري د ه  
و با چشما ي گرد شده و ده ني تومايه ها ي باز ي دهن شراره نگاهمون مي كردن!  
چرا ا ين جور ي نگاه  مي كردن!  
مگه چيز ي شده؟ وا!  
مامان پاكتا ي خريدش رو انداخت رو زمين و زد تو سرش و به سمتمون دوييد و بابا با دستا ي لرزون گوشيش ر و  
دراورد و شماره گرفت و در حالي كه دستاش از وحشت مي لرزيد گوشي رو به گوشش چسبوند و شروع كرد به  صحبت:  
-سلام آمبولان س...  
مامان جهش زد سمتمون و با گريه جيغ زد:  
-اين جا چه خبره؟ شاد ي! باز  چي كار كرد ي زليل مرده؟  
يه بچه كوچيك تو وجودم تو خودش مچاله شد.دست من كج شده و پام برعكس بود و از درد داشتم  مي مردم!  
و شراره فقط سرش تركيده بود!  
چرا نگران من نمي شدن؟  
با حرص با دست شراره رو هول دادم و عقب رفتم و از درد ضعف كردم.  
مامان با حرص  ميون گريه هاش زير لب نفرينم كرد و شراره رو بغل زد.  
بغض كردم و چونم لرزيد و اون قدر به كمدم چسب يدم و نگراني مامان بابا رو برا ي شراره نگاه كردم تا آمبولانس اوم د  و من و شراره رو بردن بيمارستا ن.  
سر شراره رو بخ يه زدن و منم كه دست و پا ي شكستم و گچ گرفتن.  
همون جا تو بيمارستان برام روانشناس آوردن.  
يه مرد مسن و عينكي اخمو اصلا شبي ه روانشناس ها نبو د.  
بيشتر بهش مي خورد با اون سبيل ها و كله  ي كچلش قصاب باشه!  كنارم نشست و كمي به دست و پ ا ي شكستم و بعد موهام زل زد و گف ت:  
-حالت خوبه؟  
بلند خنديدم و به سرم نگاه كردم و گفت م:  
-اره عاليم،شما خوبي؟ خانواده خوبن؟ ننه بابا؟ خانوم بچه ها؟ دوست و آشنا..  
بين حرفم پريد و خيره به چشمام گف ت:  
-چرا ميخواستي از پنجره بپر ي؟   
كمي متعجب نگاهش كردم و با صدا ي گرفته گفتم:  
-اوومم..به خاطر اين كه...به تو چه؟  
به تو چه آخر رو در حالي كه مي خنديدم گفتم.  
با چشما ي ريز شده كمي براندازم كرد و تو دفتري ك دستش بود چيز ي نوشت.  
اروم و با صدا ي گرفته ا ي گفت:  
-فكر مي ك ني عقلت رو از دست دادي؟   كمي بهش نگاه كردم.  
بعد به دست و پام.  
دست ازادم رو لابه  لا ي موها ي كوتاه و بلندم فرو كردم و بغض كردم و ناليد م: