رمان تیمارستانی ها
نویسنده : مرجان فریدی
قیمت : رایگان
رمان تیمارستانی ها
-آره...ديوونم.من ديوونم. بلند با همه توانم جيغ زدم: -من ديوونم.ديوونه. -آروم باش،شادي!ميخوام آروم با شي. همه چي رو قاطي كرده بودم. نمي تونسم به زبان اونا حرف بزن م. به فارسي ب ين جيغ و دادام داد مي زدم: -تورو خدا ولم كنيد دست از سرم برداريد من ديوونم. موچ دست ازادم رو گرفت و با سرعت دستاش رو گاز گرفتم و موها ي دستش رو كه تو دهنم حس كردم زود دستش رو بين فرياد هاش ول كردم و داد زدم: -حداقل موها ي دستت رو بزن.ا ه. ولم كني د. جيغ و داد مي كردم و پرستارها تو اتاق جمع شدن و وقتي نتونستن آرومم كنن با آمپول اومدن سمت م. گلوم ميسوخت و درد و تو كل نقاط بدنم مخصوصا دست و پا ي شكستم حس مي كردم. بلاخره تونستن اون آمپول گنده و بي ريخت و بهم تزريق كنن. بين زجه هام چشمام بسته شد و به خواب عميقي فرو رفتم. كه پر خاطره بو د. **** -مامان...مامان،من اون عروسك رو ميخوام. چشمام برق مي زد. موهام مثل هم يشه پريشون اطرافم ريخته بودن هشت سالم بود،ياد نداشتم درست و حسابي ببندمشون يا بباف م. از لابه لا ي موهايي كه نصف صورتم رو گرفته بود به باربي بزرگ و موطلايي پشت ويترين زل زدم. قلبم تو وجودم بي قرار بود..بوم بوم بوم. صداش و مي ش نيدم با همه وجودم اون باربي رو مي خواست م. برگشتم و دوباره شنل بافت مامان رو كشيدم و نال يدم: -مامان!عروسك برگشت سمتم و اخم كرد و خم شد و با مشت اروم زد رو دهنم و حرصي گف ت: -چند بار بگم بزرگ شد ي؟ ها؟ عروسك چيه؟ درسات خيلي خوبه كه برات عروسك بگيرم؟ نميتوني مثل ادم موهات رو ببند ي چه برسه مراقب عروسك باشي! به چشما ي غرق اشكم زل زد و گفت: -بعدشم از سنت خجالت بكش. قد راست كرد و موچ دستا ي لاغر و كوچيكم رو با خشونت گرفت و كشون كشون من رو از عروسكم دور كرد. از ويترين از اون مغازه در صورتي... چشم باز كردم و نگاه تارم رو به اطراف دوختم. چشمام عجيب مي سوخت و همه چيز برام محو و گنگ بود. خبر ي از اتاقم نبود. نه وسايلش نه پرده ها ي نيلي و مخملي شكلش و نه ساعت كو كي رو ي عسلي كنار تختم. با گيجي از جا بلند شدم دست گچ گرفتم درد مي كرد. موهام رو ي صورتم ريخته بود و گنگ ني م خيز شدم و داد زدم: -اين جا كجاست؟ اما صدام منعكس مي شد اتاق خالي و تنها يك تخت سفي د فلز ي ويك پنجره با حفاظ و پرده ها ي كرمي. هيچ چيز ديگه ا ي نبود. لباسم عوض شده بود.شلوار پارچه ا ي و تي شرت گشاد و بي قواره سفي د رنگ و ماستي شكل به تنم زار مي زد. سرگردون دور خودم چرخيدم و پا ي چپ گچ گرفتم باعث از ب ين رفتن تعادلم شد و محكم خوردم زمين. با بغض به در نگاه كردم. -كسي اين جا ن يست؟ دلم مي خواست سرم رو بكوبم به ديوار چرا ا ين جام؟ اي ن جا كجاست! -مامان؟ بابا! با گريه و درد به زمين چنگ زدم و ناليد م: -قول مي دم ديگه اذيتتون نكنم...ت..تو رو خدا...قول مي دم ديگه سي بيلات رو نزنم باب ا. هقهقه زنون به موهام چنگ زدم و جيغ زدم: با گريه زدم به پام و جيغ زدم: -اين جا مگه بي صاحابه؟ كسي اين جا نيست؟ با يه فكر يهويي از پايه تخت گرفتم و به زور بلند شدم لنگون لنگون رفتم سمت پنجره و نفس نفس زنون از لبه پنجره گرفتم. پرده رو با سرعت زدم كنار و دستم رو به سمت م يله ها ي محافظ بردم و سرم و چسبوندم بهشون و به پايين نگا ه كردم. يه باغ بزرگ و محوطه پاركي شكل. و ساده. اون قدر سرم و چسبوندم به ميله ها كه پيشوني و گونم درد گرفت اما بي توجه بازم به پايين زل زدم. -اين جا چه جور جهنمي ه با همه توانم لبم رو از حفاظا بيرون آوردم و جيغ زدم: -اين خراب شده صاحاب نداره؟ همون لحظه صدا ي يه زنگ عجيبي اومد. هم تو اتاق من هم تو كل فضا. به پايين زل زدم. بعد چند لحظه پسر و دخترا ي سفيد پوشي وارد محوطه شدن. چشمام و گرد كرده بودم و كاملا چسبيده بودم به ميله ها. يكي از دخترا كه موها ي بلوند و پريشوني داشت بلند بلند مي خن ديد و هي مي پريد! اروم زي ر لب گفتم: -اُُسگول رو نگاه كن! بعد يكمي فكر كردم...من كه از اون مسخره ترم! به فكرم بلندخنديدم و بعد نگاهم زوم پسر قد كوتاهي شد ك ه گوشه ا ي نشسته بود و به آسمون نگاه م ي كرد. هر از گاهي ام با خودش حرف مي زد! متعجب از ميله ها فاصله گرفتم و برگشتم و در كمال حيرت با در باز روبه رو شدم! با هيجان و ني ش باز دستم رو به ديوار گرفتم و به سختي و لنگون لنگون به سمت در رفتم و در و كامل باز كردم. يه راه رو ي طويل و طولاني با عرض كم روبه روم بود.در و ديوار سفيد و لامپ هايي كه به سقف چسب يده بودن. تويه راه روش دست كم پنجاه تا در ديده مي ش د. مثل در اتاقي كه من توش بودم شبيه فيلم ترسناكا! ناخداگاه چشمام رو ريز كرده و مثل پليس ها تو ف يلما ي اكشن كم ي خم شدم و اروم آروم مثل حركت ها ي جيمز