کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان تیمارستانی ها

نویسنده : مرجان فریدی

ژانر : فانتزی

قیمت : رایگان

رمان تیمارستانی ها

باند ي يكي يكي در اتاقا رو با دست ازادم با ضرب باز مي كردم.  
اما كاملا خالي بودن.  
ته راه رو سمت چپ پله ها ي بزرگ و سف يد ي بود كه مستقي م به طبقه پاي ين  مي رفت.  
نشستم رو زم ين و ه ن ه ن كنان از پله ها اروم اروم و نشسته نشسته اومدم پايين.  
فكر كنم يه ني م ساعتي طول ك شيد تا  بيام پاي ين.  
كم كم سر و صدا ها ي اطراف توجهم و جلب كرد.  
عرق رو پيشونيم و پاك كردم.  
دستم و به نرده ها ي سعيد گرفتم و بلند شدم.  
-اين جا كجاست ديگه!  
  
بلند شدم و دستم رو به ديوار گرفتم و كشون كشون خودم رو به سمت سالن كش يدم و نور چشمام رو زد.  
نگهبا ني كه دم در بود خيره نگاهم كرد.  
دستم رو سايه بون چشمام كردم و به اطراف نگاه كردم.  
دختر پسر ها با لباس س فيد!  
اين جا كجاست؟ سرم و كج كردم و خودم رو كشيدم جلو و به اطراف با وحشت زل زدم.  
يه دختر بيست تا بيس ت و چهار ساله در حالي كه هي م ي چرخيد دور خودش بلند بلند به زبو ني كه نميفهم يد م  آهنگ مي خوند!  
مبهوت مونده بودم.  
يك پسر قد بلند و چاغ رو نيم كت خاكستر ي روبه روم نشسته بود و يك شاخه گل دستش بود به نظر از بقيه سال م  تر بود!  
خودم رو كشيدم سمتش و اروم و ترسيده گفتم:   
-آقا!  
سرش همچنان پايين بود آروم و بغض كرده گفتم:  
-آقا...با شمام!  
سرش و بلند كرد و چشما ي بادم ي و كشيد ه اش و بهم دوخت و گف ت:  
-ديديش؟   
  
چون انگليسي حرف زد فهميدم آروم و گيج گفت م:  
-كي رو؟  
با دست به رو  ن يم كت اشاره كرد و گرفته به كنارش اشاره كرد و گف ت:  
-بشين!  
به نگهبان عبوس و كچلي كه اون طرف با يه چي ز ي مثل شوكر ايستاده بود نگاه كردم و ترسيده كنار پسر چشم  بادمي نشستم.  
كنجكاو نگاهش كردم كه غمگي ن به گل رز سرخ تو دستش نگاه كرد و گفت:  
-بازم نيومد!  
گيج و سر درگم و با استرس گفتم:  
-كي؟ كي  نيومد!  
برگشت و بهم نگاه كرد و مظلوم و با چشما ي گرد شده گف ت:  
-آنجلينا جولي!  
چشمام گرد شد و اونم نگاه تارش رو به گل دوخت و بغض كرده گف ت:  
-همش قول مي ده بياد ولي ه ي من و مي پيچون ه من كه مي دونم باز رفته پ يش ب رَد پيت!  
داشتم خل مي شدم! اين چي مي گفت ديگه!  
از جامبلند شدم و آهسته ازش دور شدم و پا ي گچ گرفتم سنگي ن بود و درست تعادل نداشت م  
چرا ا ين دختر و پسرا ا ين طور ي بودن؟   بغض زده جيغ زدم:  
-من و ببريد خونه!اين جا كجاست؟  
يه زن با تي شرت و شلوار سفي د به سمتماومد.  
با دست هولش دادم و وحشت زده جيغ زدم:  
-برو گمشو اون طرف چندش!  
حيرت زده نگاهم كرد و موهام رو از دو طرف كشيدم و جيغ زدم:  
-اين جا ديوونه خونست من ديوونه  نيستم من ديوونه نيستم.  
يك دختر د يگه ام با همون لباسا اومد سمتم تا بگ يرتم به اونم چنگ انداختم و تعادلم رو از دست دادم و افتادم  زمين.  
خاك و خولي شده بودم و اونا دست و پام رو گرفته بودن تا مهارم كنن با همون پ ا ي گچ گرفتم كو بيدم تو سر يكي از  
دخترا كه جيغي كشيد و افتاد زم ين صدام از گريه و جيغ گرفته بود و كم كم به خس خس تبديل مي شد.  
بلاخره تونستن مهارم كنن اما نه با دست بلكه اوننگهبانه زشت و عبوس با شوكر بزرگش به سمتم اومد و بين ج ي غ  جيغ هام شوكر زد به پهلوم كه ي ه لحظه حس كردم فلج شدم!  
كل بدنم سوزن سوزن شد و پوستم آتيش گرفت.  
جيغ گوش خراشي كشيدم و بي حال شدم و  نيمه بي هوش نا ليد م:  
-لعنت به ت  
و در آخر بين درد وحشت ناكي كه حس مي كردم بي هوش شد م  نمي دونم چند وقت گذشته بود!  
فقط  مي دونم خبر ي از گچ پام و بانداژ دستم نبود.  
موهام به همون حالت كوتاه بلند و عجيبش حالا به شونم رسيده بود!  كف اتاق دراز كشيده بودم و با ناخونام رو زمي ن نقاشي م ي كشيد م.  
بابا رو  مي كشيدم مامان رو م ي كشيدم و شراره.  
قطرات اشكم از رو گونه هام سر  مي خوردن و تو تصوراتم چهرشون رو تجسم مي كردم.  
من رو بدون اين كه تلاشي برا ي خوب شدنم بكنن انداختن تيمارستان يك بارم به ديدنم  نيومدن.  
حالم روز به روز بد تر مي شد.كار ايي كه مي كردم دست خودم نبود چند لحظه مثل سابق سالم مي شدم و چند  
لحظه بعد كل نقشه ها ي مسخره و عجيبي برا ي اذيت دكترا برنامه ريز ي مي كردم.  
با صدا ي زنگ از جان بلند شد م.  
با سر ي كج شده از اتاق خارج شدم دمپايي هام لخ لخ صدا  مي داد ناخنام و به ديوار چسبونده بودم و مي كش يدم و  
به صدا ي قيژ  قيژش با لذت گوش مي كردم من ديوونه بودم اما نه اندازه ب قيه!  
طبق معمول از راه رو گذشتم اما لحظه آخر نگاهمخيره در اتاقي شد كه هميشه بسته بود.  
نگاه م رو به پله ها دوختم پرستار درحالي كه بازو ي آني رو مي گرفت و كشون كشون مي بردش دستشويي از كنارم  گذش ت.  
زبونشون رو حالا مي فهميد م درست حرف نمي زدم اما مي فهميد م شايد يكي از د لاي لي كه باعث شد افسردگيم  تبديل به جنون شه اومدنمون به اين كشور بود.