رمان تیمارستانی ها
نویسنده : مرجان فریدی
ژانر : فانتزی
قیمت : رایگان
رمان تیمارستانی ها
فور ي به سمت اتاق رفتم و در اتاق رو باز كردم و خودم و پرت كردم توش كمي خم شدم و موهام رو با يه حرك ت مسخره دادم پشت گوشم و با چشما ي ر يز شده اطراف و نگاه كردم. هيچي تو اتاق نبود وا من چرا كور شدم! پسر به اين گنده ا ي رو نمي بينم! يه پسر چهار شونه پشت به من رو صندل ي پلاس تي كي رو به پنجره نشسته بود و شونه هاش خميده و موهاش در هم و بر هم بودن. آروم آروم رفتم سمتش و دمپاي ي هام رو كه صداشون رو اعصابم بود رو با يه حركت در اوردم و با حرص برداشتمشون و كوبيدمشون به ديوار و جيغ زدم: -دمپايي نيستن كه...صدا جارو ي رفتگرا رو مي دن! به خودم اومدم و دستم رو، رو دهنم گذاشتم و به پسره نگاه كردم همچنان روبه پنجره بود و حتي با صدا ي جيغم يك سانتم جا به جا نشده بود. مي دونستم كه بخش ما بيمار ه ا ي خيلي حاد بستر ي نيست ن بيشترمون يا مثل من خل و چل بوديم يا ساكت و افسرده و گوشه گير. بخش a كه طبقه پنجم بود مال بيمارا ي خطرناك و زنجير ي بود و ما هيچ وقت اونا رو نديده بوديم. رفتم سمت پسره و روبه روش ا يستادم. درست روبه روش نگاهش حالا رو شكمم بود اما انگار همچنان به پنجره زل زده بود حتي يكمم تغيير تو حالت ش نديدم با چشمي گرد دستم رو رو ي شونه ي پهنش گذاشتم و هولش دادم. كمي تكون خورد اما حركتي نكرد چشما ي براق و گيراش همچنان رو شكمم بود و لباش سفيد بود و زير چشماش گود افتاده اون قدر سف يد بود كه ياد خون آشام ها افتادم حتي بدنشم يخ بود. رفته بود رو اعصابم چرا بهم توجه نمي كرد -پ خ اما دريغ از حتي پلك زدن! لبم رو جوييدم و با زانو جلوش نشستم و سرم رو بردم كنار گوشش و با همه توانم ج يغ زدم. حس كردم تكون ن ا محسوسي خورد و مو ي تنش س يخ شد بدبخت! اما بازم ه يچ كا ر ي نكرد. با تعجب بلند شدم و گفتم: -از عمد جواب نم ي د ي كه غرور من رو بشكني! با كف دست زدم به سين ش و داد زدم: -من رو نگاه كن ؛مثل زام بي مي موني بعد خودت رو برا ي من مي گير ي! همچنان نگاهش به رو به رو بود اين ديگه خيلي شوته! جلوش خم شدم و زبونم رو در اوردم و براش شكلك دراوردم اما انگار نه انگار ،اصلا لج كرده بودم يه كار ي كنم يه حركتي انجام بده يعني تو اين چند ماه رو همي ن صندلي ك پيده به بيرون زل زده؟ جلوش ا يستادم و كمي فكر كردم و با ياد آور ي آهنگي با قر برا ي جلب توجهش شروع كردم به خوندن. -هم نا مهربونه،هم آفت جونه هم با ديگرونه هم قدرمندونههه ندونههه ندونهه ه با خوندن آهنگ بشكني زدم ميخوندمو و قر مي دادم. يه لحظه برگشتم و ديدم ا ي داد ب ي داد اين يكي ديگه خيلي خُُله! همين طور ي زل زده بود پنجره! با حرص راست ايستادم و رفتم جلوش و گفتم: -با من لج م ي ك ني؟ نگاهش مثل مرده ها بود اصلا انگار روح نداشت! جلل خالق!قدرت خدا رو نگاه كنا چه موجوداتي خلق مي كنه! دستش رو از رو ي پاهاش بلند كردم و يه لبخند خبيص زدم و محكم گازش گرفتم. جور ي كه كمكم طعم خون و تو دهنم حس م ي كردم هر لحظه منتظر دادش بودم اما.. بي خيال گاز گرفتن ش دم و مچش رو ول كردم و بهش نگاه كردم رگا ي كنار گردنش برجسته شده بود و تند تن د نفس مي كشي د اما هيچ حرك تي نكرد! خشك شده ازش فاصله گرفتم كه يهو قرينه چشماش چرخيد و روچشمام ثابت موند.خيره خيره زل زده بود بهم. ترسيده كمي عقب رفتم كه دستاش رو، رو دسته صندلي گذاشت و به دسته صندل ي چنگ زد و با تمام قدرتش شروع كرد به داد زدن. جور ي كه چسبيدم به ديوار و وحشت زده منم ج يغ زدم خم شده بود و نعره ميزد جي غ زدم: -داد نزن وحشي اما اون نعره مي زد قرمز وكبود شده بود و رگا ي كنار گردن و پيشون يش زده بود بيرون و برجسته شده بود. در با شدت باز شد و پرستارا و دو تا نگهبان با سرعت اومدن داخل... پرستارها بدون توجه به من با بهت به پسره نگاه مي كردن. يكي از پرستارا بدون اين كه اذيتم كنه يا بزنتم من رو كشيد و از اتاق برد بيرون و تا لحظه اخر نگاهم به پسر ي بود كه نشسته بود رو زمين و سرش رو گرفته و داد مي زد. در اتاقم رو باز كرد و هولم داد داخل و داد زد: -شاد ي آروم بگير. به نگاه براق شده و بادمي پرستار ميان سال روبه روم زل زدم و در رو محكم بست و چراغ زير در كه قرمز ش د فهميدم در رو قفل كرده. با حرص اداش و در اوردم و گفتم: -آروم بگير،من اروم بگيرم شما ب يكار بشي نيد حقوق مفت بخوريد؟ به حرف خودم خنديدم و خودم رو رو ي تخت پرت كردم. لباسامون رو عوض كرده بودن اينا رو بيشتر دوست داشتم.يه بول يز سفي د و شلوار س فيد و كفشا ي تخت و ساد ه سفي د كه مثل كتوني بو د. در حالي كه ناخنام و ميجوييدم به اين فكر كردم كه اين پسره چرا يهو رم كرد؟ من كه كاريش نكردم! خيلي محترمانه فقط خواستم باهاش حرف بزنم! والا مردم د يوونه شدن.