رمان وسوسه
نویسنده : نیلا
ژانر : اجتماعی
قیمت : رایگان
رمان وسوسه
خیال نیست رو ندارم ..زندگی که کتاب و .....به چشماي لاله نگاه کردم .... لاله من نمی خوام - .... فقط نگاه کرد و یک لبخند تلخ.... که گواه از درد دلش بود زد ..لاله- پسر خوبیه تو که هنوز ندیدیش ..انشاﷲ که خوشبخت بشیلاله اصلا فهمیدي چی گفتم؟ - لاله- بفهمم یا نفهمم به نظرت من می تونم برات کاري بکنم ..؟...اره اگه تو به اقا جون بگی شاید - .... لاله- هدي من اگه خیلی هنر داشتم موقعه خودمــــ ..به اینجاي حرفش که رسید انگار فهمید که زیاده روي کردهلاله- بدو بیا .....الاناست که خانوم جون صدات کنههنوز از در خارج نشده بود لاله تو از زندگیت راضی هستی ؟-به طرفم برگشت لاله- من مادر دوتا بچه ام... دیگه وقت فکر کردن به این موضوعا .... نگفتی راضی هستی یا نه؟- .... جوابم تنها یه لبخند تلخ دیگه بودلاله- بدو بیا .... و با گفتن این حرف از در اتاقم خارج شد ... جر ات نکردم از اتاق خارج بشم....چادر تو بغل رو تخت منتظر نشستم .....چند دقیقه اي نگذشته بود که خانوم جون امد تو خانوم جون- .تو که اینجایی .....مگه لاله نگفت که بیایی اشپزخونه؟ .....خانوم جون من - خانوم جون- هدي الان وقتش نیست....من میرم..... نرم برم بیام ببینم هنوز اینجایی... با رفتن خانوم جون با ناراحتی از جام بلند شدم..... چادرو انداختم رو سرم .... فکر می کردم خروج از اتاق به منزله جواب مثبت.منه ...... فقط از ترس اقا جون بود که حاضر شدم از اتاق بیام بیرون ......از در پشتی وارد اشپزخونه شدم....لاله در حال چیدن شیرنیا بودسرشو اورد بالا ...نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول شدلاله- بلاخره امدي ..... ؟ بدون حرف رو صندلی رو به روش نشستم و منتظر.......و به ظرف شیرینی که در حال پر گردنش بود خیره شدم .....بهم نگاه کرد لاله- ..چرا انقدر رنگت پریده ...؟نفسشو داد بیرون .. لاله- سعی کن زیاد بهش فکر نکنی ....اینطوري بیشتر اذیت می شی .. چادرشو از دسته صندلی برداشت ..... سرش کرد. و در حالی که سعی می کرد گوشه چادرشو جمع می کرد زیر بغلش ..بهم .لبخندي زد ....و با ظرف شیرینی ...... از اشپزخونه خارج شد ..... نیم ساعتی بود که تو اشپزخونه نشسته بودمکه لاله بلاخره با امدنش این انتظارو به پایان رسوند ..... لاله- پاشو بیا..... همه منتظر تو ان دستامو تو هم گره زدمو گذاشتم رو میز.... سرمو گرفتم پایین.. لاله- چیه دست دست می کنیجوابی ندادم ..... لاله- می خواي بدونی می تونی هضمش کنی یا نه ؟ .....بذار بهت بگم چطوري هضمش کنی ... بهش نگاه کردم ...امد رو به روم ......و یکی از صندلیا رو کشید بیرون و روش نشست .... تو می ري اونجا و جلوي چندتا بزرگتر از هر نظر پسندیده می شی به این فکر می کنن که با این هیکل لاغر و نحیفت می تونی چندتا شکم براشون بزاي.. اصلا رو پیشونیت نوشته پسر زا یا نه .......بعدم می بیند چقدر درس خوندي... ......فقط دعا دعا می کنن که زیر سیکل باشی که زبونت زیاد دراز نباشه. ....به هنر خونه داریت نگاه می کنن.... که ببینن می تونی پسرشونو از گشنگی نجات بدي یا نه. ....... به چهره ات نگاه می کنن که ببینن می تونن تو فامیل حرفی براي گفتن داشته باشن منم بعد به اقا داماد .....نگاه می کنن ...اگه خنده امده باشه زیر لبش .... همه میگن ماشاﷲ چقدر بهم میان.... ....مبارك باشه ..اخرشم یک بزرگتر با صداي رسا می گه.... تا اخر این ماه یا اخر هفته بعد....عقد و عروسی بگیریم ..چون معصیت دارد دوتا جوون که عاشق و کشته مرده همن از هم دور باشن ......دیدي باید اینطوري هضمش کنی..... بدون ابم میشه هضمش کرد .....با چشاي گشاد به لاله که با ارامش و در کمال حرص خوردن این حرفا رو می زد خیره شدم ..... با این حرفش فهمیدم که هیچ علاقه اي به زندگیش نداره ...دستمو گذاشتم رو دستش که رو میز گذاشته بود ..... لاله- تو خیلی شانس اوردي که تا این سن هنوز شوهرت ندادنتو که نمی خواستی چرا هیچی بهشون نگفتی؟- ........لاله- کسی هم به من توجه کرد ؟ ..... حتی اجازه ندادن روز خواستگاري از اشپزخونه بیام بیرون ....که مثلا اقا داماد منو ببینه ...... محمد که مرد خوبیه لاله - .....سرشو اورد بالا..... چشماش پر اشک شده بود ...... لاله کم کم داري نگرانم می کنی - لاله- نه نگران نباش...من دیگه دارم زندگیمو می کنم.......... چه خوب چه بد....... باید سر کنم ...قسمت....... تو زندگی همین بودهبعد بهم لبخندي زد و گفت