رمان وسوسه
نویسنده : نیلا
ژانر : اجتماعی
قیمت : رایگان
رمان وسوسه
اقاجون چشمش به من خورد که دست به سینی جلوش خم شده بودم.. اقا جون- توي ورپریده ....چی بود هی برو بر بهش نگاه می کردي ... من ..من بخدا - که با ضربه دستی که به زیر سینی زد باعث شد تمام استکانا پرت بشن وسط اتاق ....محمد و لاله که از .... ترس مثل سیخ سر جاشون وایستادن ......تمام تنم می لرزید اقا جون- حالا چی شد خوب ورندازش کردي ..جوابتون چیه عروس خانوم ....؟ ..دهنم خشک شده بود ...چیزي به در امدن اشکم نمونده بود اش نخورده و دهن سوخته مصداق من بود.....نه دیده بودمش نه حرفی باهاش زده بودم..ولی داشتم تاوان پس می دادم ..تاوان کاري رو که نکردم .... هنوز گنگ حرف اقا جون بودم که یه دونه خوابوند تو گوشم که صداي سوتش تو مغزم پیچید خانوم جون- اقا مگه این چیکار کرده که می زنیش اقا جون- همه ي اتیشا از گور اینه.... لابد براش عشوه اي.... خنده اي امده که اونم انقدر پرو شده خانوم جون- چی می گید اقا ......من هدي رو دیدم همش سرش پایین بود ..اصلا بهشم نگاه نکرد..مگه نه لاله؟ ....لاله - بله اقا جون هدي سرش پایین بود این چه نوع خواستگاري بود به زور که می خواستن شوهرم بدن... حالا هم با هام اینکارو می کردن و تا دلشونم می خواست منو زیر مشت و لگد سرویس می کردن ..اقا جون- اگه به حرمت دوستی چندین و چند ساله با حاج نادر نبود...... می زدم زیر همه چیز ... تو دلم گفتم اره شایدم به خاطر ثروت زیاد حاج نادرم هست که نمی خواي بزنی زیر همه چیز ..... اقا جون- امشب به خانوم محبی زنگ بزن بگوفقط براي 15 دقیقه اجازه می دم حرف بزنن نه بیشتر... چشم اقا .... اقا جون-.بگو پسره بیاد خونه حرف بزنه ......یه موقعه هم بیاد که من خونه باشمچشم اقا خانوم جون نگاهی به صورت رنگ پریده من کرد .....می دونستم اونم دلش می خواد براي دخترش کاري .. کنه ....اما خودش و من می دونستیم ...که نمی تونه...یعنی با وجود اقا جون و تصمیماش نمی تونه ..... خانوم جون- هدي جان برو یه ابی به صورتت بزن... رنگ به روت نمونده همونطور که دستم رو جاي کشیده اقا جون بود و اشک می ریختم به طرف اشپزخونه راه افتادم...دیگه دلم نمی خواست صداشونو بشنوم ..ولی شنیدم .. اقا جون- بگو فردا بیاد..خوشم نمیاد این قضیه زیاد کش پیدا کنه ....بازم چشم اقا هر چی شما بگیدفصل هشتم تمام شبو تو اتاقم به حال خودم گریه کردم .........به این گریه می کردم که چرا زندگی و آینده ام باید ..... ...... اینطور رقم بخوره واقعا .چطور میشد که یه ادمو .....دقیقا مثل یه گوسفند به اینو و اون بدن.......بدون اینکه بهش فرصتی داده . ...... باشن حتی به یه گوسفندم که اگه می خواستن جونشو بگیرن ... فرصت می دادن...ولی چرا به من ندادن .....چرا کسی ازم نپرسید ..نظرت چیه ؟ .....چرا کسی ازم نپرسید دوسش داري ؟ چرا کسی ازم نپرسید توام می خواي باهاش حرف بزنی یا نه ؟چرا کسی ازم نپرسید تو اصلا جز آدمی ؟حق تصمیم گیري داري؟ ......چهره مهمونا تو ذهنم مجسم می شد و. دونه دونه از کنارشون رد می شدم .... اخراي شب بود که خانوم جون به اتاقم امد و گفت فردا صبح زود مسعود میاد .... قبل از اینکه اقاجون بره حجره ....من نمی تونستم ...نمی تونستم و نمی خواستم .......حاضر م بودم بمیرم ..... ولی تن به این ازدواج زوري ندم ... صبح بعد از نماز صبح ..دیگه نخوابیدم.....خیلی فکر کرده بودم .....باید یه جوري نظرشو عوض می کردم. .... که کسیم به من شک نکنه....باید ازش می خواستم ...که قید منو بزنهباید بهش می گفتم من زن زندگیت نیستم ....باید می گفتم و کوتاه نمی یومدم .... من حاضر نبودم بشم لاله دوم..... نزدیک ساعت 7:30 بود که صداي زنگ در خونه بلند شد ..... جلدي از رو تخت پریدم پایین ...رو سریمو رو سرم مرتب کردم و چادرو رو سرم انداختم .... خانوم جون زود امد تو اتاق ......خانوم جون- چادرتو سر کن..... الان میاد تو اتاقت ..فقط درست رفتار کن ..که آتو دست اقات ندي