رمان وسوسه
نویسنده : نیلا
قیمت : رایگان
رمان وسوسه
چته؟ .. تو نامحرمی نمی تونی به من دست بزنی .. یه لحظه گنگ نگام کرد ...اما من که ادامه نداد...بعد از کمی مکث یعنی می خواي تا صبح اینجا اویزون باشی ؟درست حرف بزن- نفسشو داد بیرون ..خوب چیکار کنم؟ ... نمی دونم- ... تو که نمی دونی چرا نمی زاري من کارمو بکنم ... هر کاري می خواي بکنی بکن.. ولی به من دست نزن- ... می دونی الان یکی از اینجا رد بشه چی می شه .... گفتم که فقط به من دست نزن - ... خیل خوب من می رم تو هم هر کاري که دلت خواست بکن رفت پایین کتشو از روي زمین برداشت کمی تکونش داد ..و .به طرف در رفتکجا؟- کلافه سرشو به سمت من چرخوند چیه..... کمک که نمی خواي ....نمی زاریم برم ...؟ w W w . 9 8 i a . c O m Page 12 من کی نذاشتم بري....برو ..چه خودشم تحویل می گیره- .... خیلی زبونت درازه . بهش زبون درازي کردم .و با تمسخربگو ماشاﷲ- سرشو با تاسف تکون داد و به طرف در حرکت کرد اگر ولم می کردو می رفت بد بخت می شدم..فقط کافی بود یه نفر منو تو این وضعیت می دید ...پس ناچار شدم صداش کنم .... هوي من اینجا چیکار کنم ..خسته شدم-سرشو اورد بالا نه تنها زبونت درازه .....خیلیم بی ادبی جوابشو ندادم..دختر بی ادبی نبودم ..اما براي اینی که اینجا بود ارزش قائل نبودم.... فقط بخاطر گفته هاي دیگران کمی نگام کرد ...معلوم بود خندش گرفته کتشو پرت کرد رو سکوي کنار در ...و از نردبون امد بالا....کسی ازطرف کوچه متوجه حضورش نمی شد ..چون زیاد بالا نیومده بود ..شاخه درخت توتو کشید سمتم ... سعی کن اینو بگیریو خودتو بکشی بالا ...واقعا جونی تو تنم نمونده بود ...دست دراز کردم ... سر شاخه رو گرفتم ....نمی دونم چرا انقدر خسته شده بودم ... تلاش کردم خودمو بکشم بالا ...اما پاهام اویزون بود و نمی تونستم تکون بخورم .... تو اخرین لحظه دست دیگه امو بلند کردم که شاخه رو بگیرم ولی ... اون یکی دستمم از شاخه جدا شد و بدنم کشیده شد به سمت کوچهتنها کلمه اي که اون موقعه می تونست از حنجره طلایم بزنه بیرونیا جده سادات........خودت بهم رحم کن- .... سریع خودشو کشید بالا و چنگ انداخت به بازوهام - .....ترو خدا نذار بیفتم ... عرق سردي که رو پیشونیم بود...خبر از زجري بود که داشتم می کشیدم اون بیچاره هم بدتر از من .....هم می خواست دیده نشه هم منو نگه داره ....تمام صورتش قرمز شده بود. .... سعی کرد یه کم بیاد بالاتر ..که من کشیده شدم به سمت پایینداد زدم - ولم نکن دیونه.... الان میفتم کف کوچه .. چشماشو بست و منو با تمام قدرت کشید به سمت خودش ...چشمامو بسته بودم ....اولین باري بود که یه مرد نامحرم بهم دست می زدقلبم که داشت رکورد می زد (... باید تعداد ضربان قلبمو تو کتاب ثبت رکوردا(گینس ) ثبت کنم) .. کمی که منو کشید بالا تونستم پامو بیارم رو دیوار و راحت خودمو جمع جور کنم .. سرم پایین بود - .. دیگه ولم ک ..... سریع از من جدا شد. .... و رفت پایین منم اروم رفتم پایین .... از خجالت قرمز کرده بودم... چادرو از دور کمرم باز م کردم ...و اوردم بالا که رو سرم بندازمبرگشتم طرفش.....دیدم وایستاده و منو نگاه می کنهخوب برو دیگه - .... کتشو از روي زمین برداشتبه طرف در رفت ...ولی یهو ایستاد ....کتشو رو سکوي کنار در گذاشت و برگشت تو حیاط ....به خاطر حرفایی که دربارش می زدن ازش ترسیدم . یاد خدیجه افتادم اره بابا من که ندیدم ولی از یه منبعی که مو لا درزش نمی ره شنیدم .....خیلی نامرده... به دختر مردمم . ...رحم نکرد...بی شرف با ابروي دختره بازي کرد......می دونسته کیا تو خونه تنهاستچرا نمی ري برو دیگه ..چیکار داري؟ - ...... می تونست راحت ترسو تو چشمام بخونه ....به سمت نردبون رفت و برگدوندش سرجاش ... بازم حرف خدیجه یه مار خوش خط و خالیه که نگو....اول انقدر با احترام با طرف برخورد می کنه که حسابی طرف خام میشه .... ...بعدم اون نیش وا موندشو می زنه کتشو برداشت خواست درو باز کنه که باز به طرفم برگشت .......نگرانی اینکه کسی بیاد و یا اینکه بخواد بلایی سرم بیاره ...نفسمو بند می یوردنزدیک بود اشکم در بیاد - برو دیگه مگه کري؟ چیه هی برو بر منو نگاه می کنی؟چیه منتظر طعمه اي ....؟... .....انقدر ادم بی ابرو کردي بس نیست ... باید منم یکی از اونا باشم ...برو بیرون کثافت ..... بی ابرو ...دستامو مشت کرده بودم و با نفرت هر چه تمام بهش می توپیدم ... اما حتی یه اخمم به گوشه لبش نیورد ..... نمی خواستم این حرفا رو بهش بزنم ولی ترس که این چیزا حالیش نیست ....اروم به طرفم داشت میومد - اي خدا......هدي می مردي اون چاکو بد مصبو می بستی... ببین وحشیش کردي.... الانه که کار دستت بده ... ...از ترس پاهام سست شد و رو زمین نشستم ..حالا بالاي سرم بود .. دستامو گذاشتم رو صورتم و شروع کردم به گریه ... تو رو به قران قسمت می دم باهام کاري نداشته باشی -