کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

رمان وسوسه

نویسنده : نیلا

ژانر : اجتماعی

قیمت : رایگان

رمان وسوسه

اقام......فکر نکنم هیچ وقت بتونم بهش بگم-..... الهه- اینطوري می خواي شوهر نکنی
با خنده کمی سرشو تکون داد.....و چشمکی زد وگفت
.....الهه- فکرشو بکن....... هدي خانوم ما یعنی تو....توي بی ر یخت گیس بریدهفرداشب توي مراسم خواستگاري ...نشستیو هی برا اقا داماد عشوه میاي
.. و اونم یه دل نه.... نیمچه دل عاشقت می شه
..... الهه- اوه هدي عزیزم.. من مسعود که همان شاهزاده سوار بر اسب رویاها هستم
به دیدارت از فرسنگها امده ام ..ایا تو مرا به همسري خودت بر می گزینی و مرا خوشبخترین مرد بر روي ....کره خاکی که نه.... بر محله ي بی سر و ته خود می گردانی
اه هدي..هدي
عشقم..عمرم ..نفسم.......البالویم...جیگلم
. الهه مدام فک می زد و منم به حرفاش می خندیدم
اه الهه اکنون که به مدرسه رسیده ایم و من دست از پا درازتر فعلا نمی توانم غلطی بکنم و به حسابت -.
..داشته ات برسم
ساعتها از پی هم خواهد گذشت.
....و من در اخرین ساعات روز به دیدارت خواهم امد
....تا حق داشته ات را بر کف دستان و کف گوشت بنشانم
... تا تو باشی که منبعد از این... چاك دهانت را به اندازه بگشایی
... و بعد محکم در حالی که الهه دهنش از خنده مثل کش قیطونی در رفته بود کوبیدم پس کله اشالهه با چشاي گشاد شده به من نگاه کردالهه- نارفیق قرار بود بعد از مرسه بزنی
-  اون موقعه که تواز دستم در می رفتی... تازه الان کف گرگی خوردي..... بهتر از این بود که کف کرگدنیبخوري
.. الهه- بیچاره مسعود..... اونو می خواي کف شو...... با چی بزنی
-  ...کف اونو همچین ببرم.... که از دیدنم بدجور کف کنه.... که دیگه سر خود پا نشه بیاد خواستگاريالهه- خودت می گی اونم مجبوره
بابا پسري گفتن مردي گفتن.... من دخترم..... اون که دختر نیست که نتونه حرف بزنه-
جلوي الهه قپی می یومدم... می دونستم اگه اقا جون بگه و بخواد ........ من دیگه هیچ کاري نمی تونم ....بکنم
حتی قادر به عوض کردن تصمیمشم نیستم
....اقاجون حتی از لاله و شوهرش محمد م خواسته بود که بیان...
اون همه چیزو تموم شده می دونست ولی با این حال زیاد نخواسته بود شلوغش کنه ..و فقط جمع..... جمع ...خانوادگی بود
. لاله که تو حال و هواي بچه داري و زندگیش بود ..حتی نمی دونستم رابطه اش با محمد چطوره
.....انقدر از هم دور بودیم که حرف من و محمد در حد سلام و علیک و تعارف میوه و غذا خلاصه می شد.
.....اونم پسر یکی از فرش فروشاي بازار بود ....که از قضا دوست صمیمی اقاجون بود.
... این دوتا هم همدیگرو ندیده بودن و با تصمیم بزرگترا با هم ازدواج کردن ......محمد کم حرف بود و لالهنمی دونم... لاله خواهر بود ..اما حتی از اخلاقاشم سر در نمی یوردم .....اونم کم حرف بود البته بعد از اینکه .....ازدواج کرد کم حرفترم شد
چهره اش به نظرم شکسته تر شده بود ..بهش نمی خورد یه دختر 20 ساله باشه ..دختري که می تونست ...... تازه اول جنب و جوش جونیش باشه
زیباتر شده بود ......و کمی هم درشتر .....گاهی که به اتاقم می یومد حسرت نگاها شو رو کتابام می ..
....دیدم
یه بار که رفته بود تو اتاقم.... و من سر زده وارد شدم ... دیدم که یکی از کتابا رو تو دستش گرفته و ورق می زنه ..... تا منو دید سریع کتابو گذاشت سر جاش ...مشخص بود عاشق خوندن و یادگیریه
..... اما زندگی و تصمیم دیگران اون از داشتن این لذت محروم کرده بوده و ناخواسته وارد زندگی شده بوددر حد خوندن و نوشتن می تونست بخونه ولی نه کتاباي سنگین و پر حجم.......هیچ وقت حرفی براي گفتن .... باهم نداشتیم
و همیشه با گفتن چند جمله مثلا باهم حرف می زدیم......یه خانواده بودیم اما خیلی از هم دور بودریم خیلی.
...
.....لاله بیشتر با خانوم جون حرف می زد.....تا من.
فصل پنجم
.............به طاقچه اتاقم نگاه کردم که سرا سر پر شده بود از کتاباي درسی....و جزوه هاي رنگا رنگچقدر قایمکی به بچه ها.... پولایی که به زور جمع می کردم ...می دادم تا کتابایی رو که دوست دارم برام ..... بگیرن
اکثر دوستام درباره اقاجون و سخت گیرایش می دونستن ..بیشتر م مینا زحمت خرید کتابا رو می کشید
پدرش کارمند بودو زندگی ساده اي داشتن ..پدرشو .فقط دو سه بار ....اونم وقتی که به دنبال مینا امده بود جلوي مدرسه دیده بودم
من و الهه اجازه رفتن به خونه دوستامونم نداشتیم...و همیشه با نگاههاي پر حسرت به اون و زندگی سادشون ..... نگاه می کردیم
و هیچ وقتم به روي هم نمی یوردیم که در حسرت زندگی مینا هستیم..شاید داشتن کمی ازادي می تونست ..ما رو خوشبخترین دختر کنه
اما رفتاراي بسته خانواده و تو سري خوریاي که به واسطه دختر بودنمون می خوردیم......چیزي نبود که به ما .... احساس خوشبختی بده
من و الهه خودمونو پشت نقاب شیطنت و شوخی ....شاد نشون می دادیم و اونم براي زمانایی بود که در کنار .... هم بودیم
***
...چیزي به امدنشون نمونده بود ..نمی دونستم باید چطور برخورد کنم
....ترس........دلهره.......اضطراب...دل مردگی ........افتادن از لبه پرتگاه